چهکسیپاسخگویافتضاحمیلیاردی پوراحمد است؟
یک: «از دیگر برکات وجود آقای شمقدری این بود که در سینمای ایران هر کسی سرش به تنش میارزید خانهنشین شد. خود من (که امیدوارم سرم به تنم بیارزد) چهار سال تمام … تکرار میکنم، چهارسال تمام، روزی ده دوازده ساعت میخوابیدم و بقیهاش را هم هر کاری عشقم میکشید میکردم که اگر هنوز شپش […]
یک: «از دیگر برکات وجود آقای شمقدری این بود که در سینمای ایران هر کسی سرش به تنش میارزید خانهنشین شد. خود من (که امیدوارم سرم به تنم بیارزد) چهار سال تمام … تکرار میکنم، چهارسال تمام، روزی ده دوازده ساعت میخوابیدم و بقیهاش را هم هر کاری عشقم میکشید میکردم که اگر هنوز شپش توی لیفههای تنبان بود، کلی فرصت داشتم برای شپشکشی. حالا که آقای شمقدری رفته باید بروم فیلم بسازم. پنج صبح از خواب بیدار شوم و تا بوق سگ کار کنم. این هم شد زندگی واقعا؟!
…کمتر از یک سال پیش با سیدمحمد بهشتی و علیرضا داوودنژاد و دوستانی دیگر که حالا به خاطر نمیآورمشان در رستورانی دنج جمع شده بودیم، برای یک مصاحبه دستهجمعی. ما حالمان خیلی بد بود و مدام مینالیدیم از اوضاع رقتانگیز و شوم سینما. آقای بهشتی گفت فعلا ما در فصل زمستان فرهنگ و هنر به سر میبریم. در زمستان درختها لخت و عورند و بار و بر ندارند اما ریشهها پرکارتر از همیشهاند. شما با تمام این احوالات بد هنوز ریشههای پرتکاپو دارید و زمستان هم همیشه نمیپاید. وقتش که برسد چنان شکوفا میشوید و بار و بر میدهید که نگو و نپرس.»(کیومرث پوراحمد، شهریور۱۳۹۲، روزنامه بهار)
دو: هفدهم بهمنماه ۱۳۹۲ است. در روزهای میانی برگزاری سیودومین جشنواره فیلم فجر هستیم و قرار است نتیجهی «شکوفا شدن و بار و بر دادن» کیومرث پوراحمد بعد از چندسال زمستان و بیکاری را ببینیم. میگویند «۵۰ قدم آخر» حال و هوای فیلم جنگی پیشین پوراحمد را دارد و از امیدهای جشنواره است و شبهروشنفکران همه منتظر دیدن فیلم کارگردان محبوبشان هستند. پس کاملا جو مثبتی حول و حوش فیلم پوراحمد وجود دارد و در همین جو مثبت هم وقتی پیش از نمایش فیلم پوراحمد و عوامل فیلم روی سن هستند، او «روحانی مچکریم»ی تحویل جمع میدهد و کف و سوت تحویل میگیرد و از علاقه بسیارش برای استفاده از «کراوات» تعریف میکند و باز کف و سوت تحویل میگیرد و…… ظاهرا او به فیلمش خیلی امیدوار است.
فیلم شروع میشود. «هرمز شکیبا»(بابک حمیدیان) متخصص الکترونیک بالاشهرنشینیست که برای خروج از کشور با مشکل نداشتن پایان خدمت روبهروست و آدم رفتن به جبهه هم نیست. اما به او پیشنهاد میشود در ازای حضور چند روزه در جبهه و از کار انداختن یک رادار عراقی کارت پایان خدمتش را بگیرد. هرمز به جبهه میرود. شب انجام عملیات است و او و یکی دیگر برای انجام کار به میان عراقیها میروند. هرمز را عقربی نیش میزند و او و همرزمش در میانهی راه بازگشت گیر میافتند. چند ساعت میگذرد و صبح میشود. همرزم هرمز- دادا اکبر- کنار او نیست. او رفته است و چرا هرمز را نبرده؟ نمیدانیم. در پای هرمز ترکش بزرگیست و او زخمیست. چه زمانی به او ترکش خورده است، مگر او مجروح نیش عقرب نبود؟ این را هم نمیدانیم.
کمی میگذرد و هرمز در کوهستان گیر افتاده است که سربازی عراقی-که به حضور ایرانیان مشکوک شده بود- به سوی او میآید. هرمز به او تیراندازی میکند و عراقی در آستانه مرگ است که متوجه میشویم او میخواسته به ایران پناهنده شود! از قضا چون هرمز عربی بلد نیست هردو با زبان انگلیسی به راحتی با هم صحبت میکنند! جالب است که سرباز عراقی نامهای به همسرش که در ایران است نوشته و او را به هرمز میدهد که آن را به همسرش برساند. حالا چرا سرباز تا امروز پناهنده ایران نشده و داشته با ایران میجنگیده؟ نامه به همسرش چند سال در جیبش بوده که یک ایرانی از آن طرفها رد شود؟ اینها را ما هم نمیدانیم.
هرمز مجروح را یک کرد پیدا میکند و به خانه میبرد. او ظاهرا ادمفروش است و منتظر است یک مشتری برای رزمنده ایرانی پیدا کند. خندهها و سوت و کفهای حاضران در سالن کمکم شروع شده است. مهندس هرمز شکیبا عاشق دختر جوان کرد که از او پرستاری میکند شده است. دختر هم. خندهها شدت گرفته است. هرمز از خانهی کرد فرار میکند و در بیابان گم میشود. مجروح و خسته و تشنه است و در اوج مجروحیت ضبط صوتش را روشن میکند و با موسیقی میرقصد. همه سوت و کف تحویل پوراحمد میدهند. ظاهرا کمدی میبینند؛ نه یک فیلم تلخ جنگی.
دختر کرد دوباره برگشته است و هرمز و دختر کنار رودخانه پیکنیک راه انداختهاند. به روستا هم شیمیایی زدهاند و اهالی روستای کردنشین، در شیکترین و مجلسیترین حالت ممکن با نوترین لباسهای خود روی زمین افتاده و جان دادهاند. ناگهان عراقیها به پیکنیک هرمز و دختر کرد حملهور میشوند و کمی بعد، رودخانه، جنازه دختر را میآورد! و……. بسیاری از سیر داستان سر در نمیآورند. همه از هم میپرسند اینجا چه خبر است؟ و بسیاری هم دارند از خنده ریسه میروند و سوت و کف میزنند. دارند فیلم دفاعمقدسی میبینند!
هرمز با سگی دوست شده است. سگ با بو کشیدن نیروهای ایرانی را بالای سر هرمز میآورد و…. چندین سال از جنگ گذشته است. هرمز استاد دانشگاه است. زن و فرزندش خارج از ایراناند. هرمز با خانوادهاش کردی صحبت میکند. حالا چرا کردی؟ او که کرد نبود و فقط چند روز در روستایی کردنشین اقامت داشت. ظاهرا فیلمساز فراموش کرده. خیلی مهم نیست. خندهها در اوج ادامه دارد.
سه: چند ماه از زمان جشنواره گذشته است و «۵۰ قدم آخر» با نزدیک به بیست دقیقه حذف نسبت به نسخهی جشنواره اکران عمومی شده است تا حداقل مخاطب هنگام نمایش فیلم نخندد. شاید این اتفاق افتاده باشد، اما باز با فیلمی به نام «دفاع مقدس» طرفیم که رزمندهی آن موقع سختیها میرقصد! این نتیجهی بذل و بخشش بودجهی میلیاردی بیتالمال از سوی مدیران «انجمن سینمای انقلاب و دفاع مقدس» به کارگردانان شبهروشنفکریست که نتیجهی کارشان پیش از ساخت هم معلوم است. اما چرا نتیجهی کارشان پیش از ساخت هم معلوم است؟
چهار: «خانه ما خانه ۳۵ سال ساخت است. شوفاژهای خانه خراب شده و خانه سرد است. سرد سرد! توی این سرما دیروقت شب جلوی تلویزیون نشسته بودم و منتظر شروع پخش مراسم گلدن گلوب بودم. شروع شد و دیدم. دیدن چهرههایی که آنها را دوست داریم.
بازیگرانی مثل مورگان فریمن که در فیلم درخشانی از کلینت ایستوود، نقش نلسون ماندلا را بازی کرد و یا آنجلینا جولی با آن پس زمینه کارهای انسانیاش یا آلپاچینو، براد پیت، یا سیدنی پواتیه که جایزه یک عمر فعالیت مورگان فریمن را اعلام کرد، وقتی ما جوان بودیم، برای خودش سوپراستاری بود! جرج کلونی دوستداشتنی و اسکورسیزی بزرگ(رئیس) و استیون اسپیلبرگ که به راستی در حد هیچکاک و فورد تاریخساز سینماست. و دیکاپریوی همیشه دوستداشتنی، یعنی همه کسانی که برای ما رویا میسازند و ما با آنها زندگی میکنیم و بهترین فیلمهای جهان را از آن ها میبینیم، در مراسم گلدن گلوب حضور داشتند. در چنین جمع پرستارهای، مدونا – که مولانای ما را به جهان شناسانده است – نام اصغر فرهادی را اعلام میکند و جایزه را به اصغر فرهادی میدهد. …. الان روح و دست و قلمم آماده نوشتن یک بهاریه است. بهاریه را وقتی مینویسم که بهاریههای “جدایی” باز هم بهاریتر شده است. فرهادی و جولی
…..اسکار جایزهای است که سرنوشت یک سینماگر را تغییر میدهد. نمونهاش شهره آغداشلوی خودمان که فقط کاندیدای اسکار شد اما همین کاندیداتوری زندگی او را متحول کرد و موجب راه یافتن او به بازار عظیم تولیدات سینمایی و تلویزیونی آمریکا شد و الان کارهای او در سطح جهان و با تماشاگران میلیاردی مطرح است و دیده میشود.» (مصاحبه با پوراحمد، دی۱۳۹۰)
پنج: برگردیم به سوالمان. چرا نتیجهی کار کسانی مثل پوراحمد پیش از ساخته شدن اثر هم معلوم است و نهادی مثل «انجمن سینمای انقلاب و دفاع مقدس» نباید بودجههای میلیاردی ساخت آثار «دفاعمقدسی» را به پای چنین کسانی بریزد؟ چون «فیلم آینهای است که مؤلف خود را لو میدهد و آنچه را که او نمیخواهد بر زبان بیاورد را روی سینی میریزد و در معرض تماشا میگذارد.» (سیدمرتضی آوینی، نقد فیلم ای ایران)
یکبار دیگر بند چهارم این مطلب را بخوانید و ببینید واضح نیست کسی که چنین شیفتهوار راجع به خوانندهی معلومالحالی مانند «مدونا»-که حتی در غرب هم جزو خوانندگان بدنام به حساب میآید- نظر میدهد و با «شهره آغداشلو»ای که پای ثابت فیلمهای ضدایرانی و ضداسلامیست انقدر احساس نزدیکی میکند که او را « شهره آغداشلوی خودمان» خطاب میکند، رزمندهی فیلم دفاع مقدسیاش هم در اوج سختی خواهد رقصید؟! این مشت نمونه خروار دهها موضعگیری و واکنش و اثری بگیرید که همه موید همین مطلباند.
در میانههای «۵۰ قدم آخر» وقتی «هرمز شکیبا» دارد از تجربه تلخ کشتن یک سرباز عراقی برای دختر کرد تعریف میکند با گریه چنین میگوید که: «من مال اینجا نیستم و نمیتونم بجنگم، من نمیتونم سنگدل باشم.»(نقل به مضمون) و این لابد یعنی رزمندههای ایرانی همه «سنگدل» بودند. و گفته شدن چنین چیزی در فیلم دفاعمقدسی ساخته شده با پول مردم و توسط جایی مانند «انجمن سینمای انقلاب و دفاع مقدس» چیز عجیبی نیست وقتی فیلمساز، شبهروشنفکری باشد که هیچ درکی از دفاع مقدس ندارد و مدیر مربوطه هم حقیر در برابر شبهروشنفکران.
شش: کیومرث پوراحمد یکبار چند سال قبل با وجود اینکه بسیاری از فیلمهایش را با پول دولتی ساخته بود و چند سریال هم برای تلویزیون تولید کرده بود، با پزی روشنفکرپسند و قابل تامل گفته بود: «از ابتدای انقلاب، عدهای دایرهای ترسیم کردند و هرکس درون دایره بود «خودی» خواندند و هرکس خارج از آن بود «غیرخودی». این دایره روز به روز هم تنگتر شده است. آن کسانی که کارت سبز دارند و هرچه میخواهند میسازند، هر مسئلهای را طرح میکنند و کمتر محدودیت دارند، احتمالاً جزو همین خودیها هستند. وقتی شرایط مجموعههای خود را با کارهای دیگر دوستان مقایسه میکنم به این نتیجه میرسم احتمالاً ما جزو غیرخودیها هستیم که اینگونه با ما برخورد میشود.»(نشست خبری سریال پرانتز باز، مرداد۱۳۸۹)
و حالا با اینکه خودش یکی از مضحکترین فیلمهای سالهای اخیر را با بودجه میلیاردی دولتی ساخته گفته است که: «یک عده فکر میکنند در سینمای ایران چه خبر است! فکر میکنند در این سینما بخوربخور است و خیلی چیزهای دیگر! اگر بخوربخوری هم باشد برای همین سینماگران نزدیک به همین جریان منتقد زمین و زمان است. آقای سلحشور، مجیدی و حاتمیکیا مگر پولهای میلیاردی نمیگیرند؟ حاتمیکیا هشت میلیارد تومان برای ساخت فیلم «چ» گرفت، یک سوال از او پرسیدند که آن هشت میلیارد تومان چه شد، چنان جوسازی کرد که همه فراموش کردند سوال اصلی چه بود! کارگردان فیلم «شیار ۱۴۳» را مطرح کرد و سر و صدا راه انداخت که اصل سوال فراموش شود.»(گفتوگو با اعتماد، خرداد۹۳)
به نظر اینها، این موضعگیریهای عجیب این روزها، که هر کسی با حداقل اطلاعات سینمایی را متعجب خواهد کرد، حربهایست برای حاشیهسازی و فرار از صحبت جدی دربارهی تصویر مضحک و زنندهای که با پول نهادهای دولتی از جبهه و دفاعمقدس ارائه داده است. برای جذب شبهروشنفکران به حرفهای خود و سرگرم کردن کارشناسان و روزنامهنگاران جبهه انقلاب به حاشیهها. اما کیومرث پوراحمد بهتر است خیلی نگران نباشد، چون حداقل برای بسیاری از منتقدان جبهه انقلاب بیش از آنکه حرف زدن دربارهی فیلم او و با او مهم باشد، صحبت و سوال از مدیری مهم است که در «انجمن سینمای انقلاب و دفاع مقدس» نشسته است و میلیاردها بودجهی فرهنگی مملکت را اینطور به شبهروشنفکران بذل و بخشش میکند و هدر میدهد. این اوست که باید پاسخگوی افتضاح «۵۰قدم آخر» باشد؛ و الا حتی قبل از جشنواره هم میشد حدس زد که جناب پوراحمد چه چیزی را ارئه خواهد داد.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰