ایرانی بودن، یعنی این !

حسین قدیانی

مادرزاد که این مدلی نبود! جا گذاشته یک پایش را در بهشت! سیدناصر حسینی پور را می‌گویم که هیچ نمی‌شناختمش تا این‌که «پایی که جا ماند» را خواندم و کبوتر جلد کتابش شدم! از همه بیشتر، عِرق ملی سید، مرا گرفت! مست غرورش شدم! غرور ایرانی‌اش! حالا چند سالی است که وقتی تیم‌ملی مسابقه‌ای را می‌برد، وقتی سرودی حماسی گوش می‌دهم، وقتی کیمیا علیزاده با پرچم ایران ساز فخر می‌زند، وقتی پروفسور سمیعی از حبّش به امام رضا می‌گوید، وقتی فلان بازیگر سینما دوشادوش طلاب و بسیجیان و ارتشیان و سپاهیان در صف خدمت به سیل‌زده‌ها می‌ایستد و آهان! خوب شد یادم آمد؛ وقتی حضرت آقا سرود ملی کشور را ایستاده زمزمه می‌کند، ناگهان یاد سید می‌افتم و بغض می‌کنم و گریه می‌کنم و می‌خندم و آن‌گاه شکر می‌کنم خدا را که ایرانم، ایران زیبایم، چه زنده قهرمانی دارد، چه اسطوره‌ی مقدسی! نه! منِ عشقِ سفرِ دله‌ی عکس با اورازان و مزینان و جای‌جای ایران، هرگز پشیمان نیستم که چرا در معیت خبرنگاران، همراه رئیس‌جمهور به سازمان ملل رفتم لیکن هیچ عکسی با مجسمه‌ی آزادی نینداختم! آهای سید! تجسم آزادی و حریت و هویت، برای من، تویی! آمریکا این‌قدر مرا نگرفت، که پای جامانده‌ی تو! و نیویورک از بس برج داشت که من هیچ خورشید را ندیدم! عشق است خورشید هور وقت طلوع و غروب! عشق است میدان آزادی خودمان! ما همه دهاتی‌های این برجیم! و ۱۰۰۰ کیلومتر آن‌سوتر، عشاق سلفی در صحن انقلاب! آری! سلطان در خاک خودمان است! و ما همه آهوهای رضاجان! هو! هو یا علی مدد! والله هورا کشیدم برایت سید! دم معرفتت گرم! بعثی آمریکایی، جلوی چشم تو، تویی که تازه پایت مجروح شده بود و از زانو به بعد، فقط وصل لخته‌های خون بود، میله‌ی پرچم دشمن را صاف فرو کرد در قفسه‌سینه‌ی آن بسیجی شهید! و تو با پایی بدون ساق پا، کشان‌کشان رفتی و پیکر شهیدان غلامی و کرم‌زاده را با هر جان‌کندنی بود، کشاندی داخل گودال و خاک ریختی روی‌شان تا از جسارت اجنبی محفوظ بمانند! نخستین آنات اسارتت بود در جاده‌ی خندق! هیچ نایی نداشتی اما کشاندی جان خود را سمت مردک بعثی و انگشتر یادگاری شهید کربلای ۴ را معامله کردی با او: “این مال تو؛ آن میله را از قفسه‌سینه‌ی هم‌رزم شهیدم بیرون بکش!” مرحبا سیدی! پرچمت بالا! فدای آن مادری که تو را در این خاک زایید! فدای مامایت! فدای خانم‌پرستارهایت! فدای هر پرستاری که دستی به پایت کشیده! و فدای آن دم که از فرط غرور، از انگشتر شهید گذشتی و از شهید، نه! من امضاء می‌خواهم از تو…