کلت ۴۵/ رمانی خواندنی و جذاب
این اثر داستان خانواده ای را در دهه ۱۳۵۰ دنبال می کند که وارد فعالیت های سیاسی می شوند. این اتفاق روند زندگی آن ها را تحت تاثیر خود قرار می دهد. فعالیت های سیاسی این خانواده به سازمان مجاهدین خلق گره می خورد و حوادث تا سال ۱۳۶۰ ادامه می یابد.
مخاطب در این کتاب با محوریت و فعالیت سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در سال های قبل و بعد از انقلاب آشنا می شود. داستان دو شخصیت اصلی دارد، اما ماجراهای رمان زندگی خانواده ای چهار نفری را دنبال می کند.
کُلت ۴۵ اسلحه مورد استفاده نیرو های ساواک و مجاهدین خلق (منافقین) و نمادی از قدرت است که روزی در دست تمامی این افراد جای داشت.
نویسنده کتاب در معرفی اش می گوید: ” کلت ۴۵ اولین رمان من است. محصول بیست و چهار سالگی ام. اگر الآن داری نگاش می کنی و مرددی که بخری یا نه، معطل نکن. خیال کن داری یه بسته شکلات تلخ می خری که سی وشش دانه شکلات تویش هست و می خواهی هرچند ساعت یکبار یک گاز بزنی”.
بخشی از کتاب:
«وقتی سه کمیتهچی به طرفِ راننده موتور رفتند تا ببینند هنوز زنده است یا نه، ابراهیم خودش را به مردن زد. او گزینه بهتری یافته بود و برایِ رسیدن به آن، میبایست جلبِ توجه نکند. دمر رویِ زمین افتاده بود. سرش به طرفِ ماشین تمایل داشت. با یک چشم میتوانست اوضاع را بررسی کند. همه درهایِ پاترول باز بود. کمیتهچیها آنقدر سریع پیاده شده بودند که به این فکر نکردند. ابراهیم با گوشش صدایِ موتورِ پاترول را میشنید. این را به فالِ نیک گرفت. کمیتهچیها بالا سرِ راننده موتور ایستاده بودند و پشتشان به ابراهیم بود. یکیشان نشست و نبضِ راننده را گرفت:
– زنده است.
– آره… بلندش کنید… سه نفری زیر بغلش را بگیرید…
ابراهیم در خفا کمیتهچیها را تشویق کرد. با خونی که از سرِ رفیقش میرفت بعید بود زنده بماند. از این گذشته، اگر تا آن موقع نمرده بود و هنوز هوشیاری داشت، پس میتوانست قرصِ سیانور را ببلعد. مجاهد حتی موقعِ دستگیر شدن هم باید دشمنش را ناکام میگذاشت. هیچ ناکامی برایِ کمیتهچیها از باد کردنِ مرده رویِ دستشان بزرگتر نبود.
دو نفر از کمیتهچیها سر و پایِ راننده موتور را گرفتند. نفرِ سوم مثلِ معماری که از چیده شدنِ درستِ دیوار توسطِ بناها راضی باشد، دست به کمر تماشایشان کرد و بعد از مکثی کوتاه به طرفِ ابراهیم راه گرفت. مردِ رویِ زمین چشمانتظارش بود. وقتی خوب نزدیک شد، نشست. سمتِ گردنِ ابراهیم دست برد تا نبضاش را بگیرد. ابراهیم با شتاب نیمخیز شد، دستِ کمیتهچی را از مچ گرفت و پیچ داد. کمیتهچی «آ آ آ» گفت و رویِ زمین خوابید. سعی کرد مشتِ آن یکی دست را به طرفِ ابراهیم پرت کند.
پیش از آن ابراهیم توانسته بود با پا یوزی را به طرفِ خودش بکشد. کمیتهچی بابتِ غفلت از اسلحه خودش را سرزنش کرد. این آخرین سرزنشِ شخصیِ آن مردِ سی و یک ساله در دنیا بود. ابراهیم ماشه را چکاند. خون از سینه کمیتهچی بیرون پاشید و دروازه آن دنیا را برایش باز کرد.
همکارانِ مردِ سی و یک ساله، تازه جسمِ نیمهجانِ راننده موتور را رویِ صندلیِ عقبِ پاترول گذاشته بودند که صدایِ رگبارِ یوزی میخکوبشان کرد. تا دست به اسلحه ببرند و مسلح شوند، ابراهیم پشتِ فرمانِ پاترول بود. ثانیهای بعد با سری خوابیده میگازاند. تیرها از پشت آمدند و شیشه جلو را شکاندند. ابراهیم جان به در برد.»
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰