برگی از یادداشت روزانه مرحوم سید جلال یحیی زاده درباره درگذشت دکتر سید رضا میرحسینی

یادداشتی که در ادامه می خوانید برگی از نوشته های مرحوم یحیی زاده در فراق دکتر میرحسینی می باشد

بسم الله الرحمن الرحیم
خبر تلخ
… مشغول صحبت بودم … که یک خبر تلخ از محمد (اخو الزوجه) به من منتقل شد؛ او خبر داد سحرگاه امروز، دوست عزیز آقای دکتر میرحسینی فوت کرده است!
دیگر نه زبانم توان سخن داشت و نه پایم توان حرکت! خشکم زد؛ نمی‌خواستم به کسی هم چیزی خبر دهم!
… راهی منزل دکتر شدم… عصر در مراسم تشییع شرکت کردیم. شب در مسجد محله‌شان… به نماز رفتیم… نماز لیله الدفن هم همان جا خواندیم؛ بعد از نماز هم به خانه‌شان رفته، فاتحه‌ای خوانده… و باز در این شب تلخ، به خانه برگشتم؛ می‌خواستم از غصه فراق بمیرم!
سه‌شنبه ۷/۱۲/۸۶
صبح به مراسم ختم آقای دکتر میرحسینی می‌روم، در همان مسجد صاحب الزمان محله‌شان؛ و حدود نیم ساعتی است برنامه شروع شده به آنجا می‌رسم و تا آخر می‌مانم.
در اینجا هم هرچه سعی می‌کنم خود را کنترل کنم، توان ندارم. یاد ندارم درغیر از عرفات، مسجد النبی، عتبات عراق، شب عملیات، وقت شهادت محمود برزگری و یکی دو مورد دیگر هیچ‌گاه اینقدر گریه کرده باشم!
در بین دوستان غیر روحانی، هیچ کس را به صلابت، سلامت، سعه روح، همانند شهید محمود برزگری ندیده بودم. شخصیت عجیب و ارزنده دیگر غیر روحانی که به حالش بسیار غبطه می‌خورم همین سید کریم است! خیلی به حالش غبطه می‌خوردم. هیچ‌گاه حرف ناپسندی از او نشنیدم، فقط روز تولد پیامبر اکرم دو سال قبل، … تلفنی در مورد مسائل شهر، کمی عتاب کرد!
… دکتر سیدجلیل (اخو الزوجه‌اش) که در عمل اخیر مغزش در لندن او را همراهی کرده بود و به قول خودش از دوره مدرسه همیشه با هم بوده‌اند،می‌گفت: آقارضا بارها می‌گفته یحیی‌زاده مدرس دوم است! می‌گفت: آن زیارت عاشورایی که هنگام تبلیغات چاپ کرده بودی و یک طرف آن عکس تو را داشت، همراه خود به لندن آورده بود، آن را می‌خواند و عکست را به من نشان می‌داد، می‌گفت: ببین چه سید نورانی است!!
می‌گفت: از خارج که برگشته بوده، مقداری دلار آورده، می‌گفته بروید بانک تبدیل کنید؛در بازار آزاد حرام است تبدیل شود؛ با وجودی که در بازار آزاد حدود ۱۵ برابر ارزش داشته است!
می‌گفت: هیچ وقت برای معالجه خودش برایم زنگ نمی‌زد؛ هر وقت زنگ می‌زد برای پیگیری درمان بیمار دیگری زنگ می‌زد!
می‌گفت: قبل از عمل اخیرش در لندن، دکترها خیلی صحبت های ناامید کننده در مورد عملش با من داشتند، من یک مقداری به فکر بودم! آقارضا گفت: ترسیده‌ای؟! از چه می‌ترسی؟ نه تو کاره‌ای، نه آن پروفسور نه…، همه چیز دست خداست!
می‌گفت: به دکترها گفته بودم وضعیتش و وضعیت جرّاحی را به خودش نگویید؛ ولی وقتی می‌خواستند او را به اتاق عمل ببرند، طبق رسم خارج، همه چیز را به اوگفتند. وقتی همه حرفها را شنید، آیه فاللهُ خیرٌ حافظاً… برایشان خواند و به ریش آنها خندید!
می‌گفت: ۴ ساعت عملش طول کشید و معمولاً می‌بایست مقداری طول می‌کشید تا به هوش می‌آمد؛ ولی خیلی زود هوش آمد. دیدم اشاره می‌کند قلم و کاغذ برایش ببرم (هنوز همان لحظه به هوش آمده بود و نمی‌توانست حرف بزند). کاغذ و قلم به او دادیم؛ چیزی نوشت؛ داد به من؛ دیدم نوشته:فاللهُ خیرٌ حافظاً… و این کاغذ را هنوز هم دارم!

امشب احساس می‌کنم باید روزی از این دنیا رفت! به حال دکتر غبطه می‌خورم! چقدر دوست داشتم من جای او بودم! چقدر می‌خواستم خداوند مرا فرا می‌خواند! چقدردوست داشتم نبودم تا چه بسا مسئولیت سنگین وکالت مردم دوباره به عهده من قرار نگیرد!
راستی سید جان! حالا بهتر از آن زمان خبر از حال و روز من داری! حال می‌فهمی من از چه چیزهایی هراس دارم! حالا می‌فهمی درد من چیست! حالا می‌فهمی چه رازهایی در درون دارم و نمی‌توانم هرگز بازگو کنم! حالا می‌فهمی چه می‌کشم! حالا می‌فهمی چه می‌خواهم! حالا می‌فهمی چه می‌خواستم! حالا می‌فهمی حرف دلم چه بود! حالا می‌فهمی کی چه کاره است! حالا می‌فهمی غربت یعنی چه! حالا می‌فهمی مظلومیت یعنی چه! حالا می‌فهمی که …
سید جان! دستم بگیر! مرا با خود ببر! تنها مرو! سید جان! شهداء در چه حالند؟ آ‌نها که مقابله به مثل نکرده‌اند؟! آ‌نها که ما را فراموش نکرده‌اند؟! حاضرند به ما نگاه کنند؟!
سید جان! سلام ما را به آ‌نها رساندی؟ سید جان آنقدر به روضه سیدالشهداء و توسّل و تضرّع به او علاقه داشتی، آنها که تو را تنها نگذاشتند؟! آنها که تلافی کردند و آ‌مدند!
سید جان! دارم صدای روضه‌ات می‌شنوم! حتی همان نوحه و روضه‌هایت در زلاندنو، در جمع تعداد زیادی جوان مذهبی، دانشجوی عفیف! سید جان اشکم را درآوردی! باز هم نمی‌توانم خود را کنترل کنم! خوشبختانه حالا کسی مرا نمی‌بیند! در خانه تنهایم! سید جان دعایم کن! تنهایم مگذار!