بچه ها را دوست دارم

بازخوانی کتاب درس هایی از امام

این روزها که دوباره فضای سیاسی جامعه بر فضای فرهنگی و اجتماعی آن چربیده است-کما اینکه متاسفانه در زمان های دیگر هم همینطور است – و گاهاً در جریان های مختلف زندگی یادمان می رود اخلاق و معرفت و عقل را محور قرار دهیم، بازخوانی زندگی مردی به نام امام روح الله، که در اوج پر تلاطم ترین جریان تاریخ معاصر نقشی محوری را ایفا کرد، می تواند برای ما چراغ راه و آیینه عبرت و درس باشد.

“میبدما” این افتخار را دارد که در این زمان خاص، با توجه به این موضوع مهم، بازخوانی کتاب “درس هایی از امام – اخلاق در خانواده” – انتشارات تسنیم- را شروع کند و با بازتاب قسمت هایی از کتاب، اخلاق همه جانبه یک مسلمان را با الگو گیری از سبک زندگی روح الله الموسوی الخمینی(ره)، بازخوانی کند.

بخش دوم: تربیت فرزندان

با بچه ها روراست باشید

دختر امام خمینی: امام به دختر من که از شیطنت بچه خود گله می کرد، می گفتند: من حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت حسین می بری با ثواب تمام عبادتم عوض کنم. عقیده داشتند که بچه باید آزاد باشد تا وقتی که بزرگ می شود، آن وقت باید برایش حدی تعیین کرد. در مورد تربیت فرزندان می فرمودند:

«با بچه ها روراست باشید تا آن ها هم با شما روراست باشند. الگوی بچه پدر و مادر هستند. اگر با بچه درست رفتار کنید بچه ها درست بار می آیند. هر حرفی را که به بچه زدید، به آن عمل کنید.»

درس ایثار به بچه ها

دختر امام خمینی: یادم هست من کوچک بودم، روزی پیرمردی برای باغچه منزل ما خاک آورد. ما سر سفره بودیم که او آمد. امام گفت این پیرمرد غذا نخورده است، غذای ما هم زیاد نبود، بعد بشقابی از میان سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در آن ریختند، به ما هم گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشق از غذای خود را در این بشقاب بریزید، تا به اندازه غذای یک نفر بشود»

ما که آن روز غذای اضافه نداشتیم، به این صورت غذای آن پیرمرد را آماده کردیم. در عالم بچگی آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت.

اهمیت جوانی

نوه امام: اواخر سال ۶۷، اول ماه شعبان بود که خدمت امام رسیدم. مفاتیح دستشان بود و می خواستند دعاهای ماه شعبان را بخوانند. تا رفتم دست ایشان را ببوسم که مرخص شوم، فرمود: «هر کاری که می خواهی بکنی در جوانی بکن، در پیری باید بخوابی و ناله کنی.»

شوخی امام

امام شوخی با مزه ای با یکی از نوه های خود کردند که جالب بود. روزی که نوه ایشان از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، امام خطاب به او گفت:«تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد؟!»

دوست داشتن بچه ها

نوه امام: اگر ما یک روز، دو روز به خانه اشان نمی رفتیم، وقتی می آمدیم می گفتند:«کجاها بودید شما؟ اصلا مرا می شناسید؟»

یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. این قدر متوجه بودند. من بچه کوچک خودم را برخی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا در حیات قدم می زنند، تا سلام کردم، گفت: «بچه ات کو؟» گفتم: «نیاورده ام، اذیت می کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند:« اگر این دفعه بدون بچه ات می خواهی بیایی، خودت هم نیا» این قدر روحیه اشان ظریف بود.

می گفتم:«آقا شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟»

می گفتند:«نه، من به حسینیه هم که می روم اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها، این قدر دوست دارم بچه ها را؛ بعضی وقت ها که صحبت می کنم، می بینم که بچه ای گریه می کند یا بچه ای دارد دست تکان می دهد، یا اشاره به من می کند، حواسم می رود به بچه»

مطالب مرتبط:

رعایت حقوق همسر(۱)