ماجرای شهادت دردناک پدربزرگ مرحوم آیت‌الله اعرافی به دست خوانین شهیدیه

ژاندارمری میبد با اینکه قاتلان را می شناخته نه تنها درصدد دستگیری آنها برنمی آید بلکه آن دو نفر را که جنازه وی را یافته بودند دستگیر می کنند و پس از چند روز با گرفتن پول بسیار، آزادشان می کنند.

  • برای الگودهی به افراد جامعه و به ویژه جوانان، شناخت مشاهیر و افراد سرشناس شهرمان و معرفی خصال نیکوی آنان اجتناب ناپذیر است. از همین روی تصمیم گرفتیم تا در سلسله مطالبی به بازخوانی زندگانی پربار مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد ابراهیم اعرافی بپردازیم. برای همین منظور از کتاب «پارسای کویر» که به اهتمام حجه الاسلام و المسلمین زکریا اخلاقی به زیور طبع آراسته گردیده است، استفاده نموده ایم:

آیت الله حاج شیخ محمد ابراهیم اعرافی در سال ۱۲۸۸ هجری شمسی(ربیع الاول ۱۳۲۸ ق) در روستای شهیدیه میبد در خانواده ای اصیل و مذهبی دیده به جهان گشود. پدر وی مرحوم حاج ملاعباس از افراد متدین و بانفوذ منطقه و موصوف به تقوا و مشهور به فضل بود. جد پدری وی، مرحوم حاج آقا محمد نیز از نیکان میبد بود و عمر خویش را صرف مبارزه با خوانین و رفع ظلم آنان کرد و عاقبت به جرم دفاع از حقوق اهالی با اشاره خوانین به طرز فجیعی به دست اشرار محلی به شهادت رسید.

مرحوم حاج آقا محمد، سرپرستی بخشی از زمینهای کشاورزی شهیدیه را که در تملک برخی مالکان یزدی بود به عهده داشت و به سبب تدین و تدبیر و مدیریت خوبی که داشت، مورد اعتماد صاحبان اراضی بود و با کشاورزان هم رفتار خوبی داشت. خوانین شهیدیه با این کار موافق نبودند و می خواستند زمین ها تحت نظارت خودشان باشد اما حاج آقامحمد در برابر آنها مقاومت می کرد و به همین سبب آنان درصدد برمی آیند تا دست او را از این زمینها کوتاه کنند. از این رو مترصد می مانند و زمانی که وی برای محاسبه سالیانه با صاحبان اراضی به یزد می رود، یکی از خوانین به همراهی دو نفر دیگر او را تعقیب می کنند. وقتی از میبد دور می شود، در وسط بیابان –نزدیکیهای مزرعه کلانتر- با او روبرو می شوند. حاج آقا محمد از قصد آنها مطلع می شود. اتفاقا در آن لحظه ساربانی از آنجا عبور می کرده، حاج آقا محمد به او می گوید: اینها قصد جان مرا دارند، من نمی توانم با هر سه نفرشان مقابله کنم. تو یکی را بگیر، من دو نفر دیگر را حریفم. آنها ساربان را تهدید می کنند|، او هم می ترسد و از معرکه دور می شود. آنها دست و پای حاج آقا محمد را می بندند و او را در بیابان رها می کنند. خویشاوندان وی پس از گذشت چند روز از سفرش نگران می شوند و در صدد جستجو برمی آیند و عاقبت جنازه او را در حالی که طناب پیچ شده بود و از گرسنگی و تشنگی در بیابان به شهادت رسیده بود را می یابند و به شهیدیه می آورند. ژاندارمری میبد با اینکه قاتلان را می شناخته نه تنها درصدد دستگیری آنها برنمی آید بلکه آن دو نفر را که جنازه وی را یافته بودند دستگیر می کنند و پس از چند روز با گرفتن پول بسیار، آزادشان می کنند. فرزند ایشان –حاج ملاعباس- را هم هشتاد تومان جریمه می کنند که چرا وقتی پدرتان را کشتند، شکایت نکردید!

از طرف دیگر حاج ملاعباس که در آن روز جوان ۱۶ ساله ای بود از ترس، شهیدیه را ترک کرده و به صاحبان اراضی در یزد پناهنده می شود. دایی حاج ملاعباس (علی کریم) به وی پیغام می دهد که اگر می خواهی در امان باشی و به تو آزاری نرسانند باید با دختر حاج شیخ علی که روحانی با نفوذ روستا است ازدواج کنی. او هم به شهیدیه باز می گردد و با دختر حاج شیخ علی ازدواج می کند و تا اندازه ای از تعرض خوانین در امان می ماند. مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد ابراهیم اعرافی، حاصل این ازدواج است.