لحظات شیرین آزادی از اسارت به روایت آزاده سرفراز میبدی؛ محمدرضا اقبال

مسئولین مبادله اسرای عراقی اسیران چاق وچله خودشان را تحویل می گرفتند واسیران ضعیف ونحیف ایرانی را تحویل می دادند، همانجا یکی از دوستان به شوخی گفت: ای کاش ما را کیلویی مبادله می کردند، هنوز باورمون نمی شد که آزاد شدیم

  • محمدرضا اقبال/ نویسنده وبلاگ اسیر ۶۱۴۳

--_1_~1اتوبوسهای عراقی خرامان، خرامان حرکت می کردند و لحظه به لحظه به مرز خسروی نزدیکتر می شدند، اما این ثانیه ها ولحظات چقدر طاقت فرسا بودند ! انگار خواب می دیدیم،
یعنی همان رویاهایی که بارها دیده بودیم حالا انگار داشت به حقیقت می پیوست، حقیقتی باورنکردنی!

حالا بعدازهشت سال دوری ازوطن، کم کم داشت بوی وطن به مشام اسیران خسته دل می رسید،راننده اتوبوس رادیو را روشن کرد ، اتفاقا مجری رادیو بغداد هم از آزادی وبازگشت اسیرانی عراقی به وطنشان می گفت وبعد هم به افتخارشان ترانه ای را پخش کرد،صدای نکره خواننده ای که درذکر وتسبیح وصلوات اسیران گم شد، حالا دیگر می توانستیم آزادانه صلوات بفرستیم ! ومخصوصا آزادانه وبلند ” وعجل فرجهم ” بگوییم !

خورشید آخرین بوسه های خودرا از بایبانهای خشک وتفدیده سرزمین عراق برمی گرفت و خورشید آزادی، بارقه های امید را در دل ما روشن تر می کرد،با همهمه ای که ایجاد شد راننده فهمید که باید این صدای نکره را خفه کند و سرتعظیم و تسلیم برای کسانی فرود آورد که هشت سال سرتعظیم و تسلیم در برابر باطل فرود نیاوردند، آزادمردانی که دراستخبارات بغداد و سیاهچال های تکریت وموصل و رمادی و…. علی رغم اینکه جسم نحیفشان اسیر بود،اما هرگز افکاروعقایدشان را به اسارت دشمن درنیاوردند وحالا این جسم ضعیف وافکار قوی بودکه به اقیانوس بی کران این ملت می پیوست.

هرکسی زمزمه ای داشت، اشک شوق وحسرت درچشمها جاری بود، شوق واشتیاق به خاطر آزادی وحسرت از اینکه هرکدام ازماها همرزمانی داشتیم که ما خاکیان را با پای لنگمان رها کرده وقهرمانانه
به آسمان پرکشیده بودند و مابودیم و مسئولیت سنگین رسالت خون این عزیزان، که همچنان بر دوشمان سنگینی می کند.

یکی از اسیران که جلوی اتوبوس نشسته بود ناگهان ازجایش بلند شد ودرحالی که با انگشت سبابه جایی را نشان می داد فریاد زد بچه ها، ایران ، ایران، نگاه کنید آنجارا ! اینها ایرانی هستند، بله اولین بار بودکه ایرانی ” آزاد” را می دیدیم ولی انگار عقربه های ساعت ایستاده است مگر زمان حرکت می کرد گویا زمان واتوبوس با هم هماهنگ شده بودندکه حرکت نکنند و این دل شکسته ها را حتی تا آخرین
لحظات اسارت زجر بدهند!

اما بالاخره وعده خداوند محقق شد وانتظار به سر آمد و این خاک پاک وطن بودکه بوسه گاه و سجده گاه جان برکفانش شده بود ! بوی آزادی ،بوی عطروطن وبوی اسفند، دست به دست هم داده و درهم آمیخته بودند و گویا به کمک یکدیگر می خواستند گرد و غبار اسارت را از سر و روی این آزاد مردان پاک کنند.

مسئولین مبادله اسرای عراقی اسیران چاق وچله خودشان را تحویل می گرفتند واسیران ضعیف ونحیف ایرانی را تحویل می دادند، همانجا یکی از دوستان به شوخی گفت: ای کاش ما را کیلویی مبادله می کردند، هنوز باورمون نمی شد که آزاد شدیم و بوسه گرم برادران ایرانی بود که ما را به خود می آوردکه خواب نیستیم، چشمهای خود را می مالیدیم، خدایا خواب می بینیم یا بیداریست! ناگهان بنده برگشتم به هشت سال قبل ! آن زمان که فقط چهارده سال و اندی از عمرم می گذشت و اسیر شدم باورم نمی شد که اسیرشده ام وسیلی محکم سرباز عراقی مرا به خود آورد و آن قنداق اسلحه افسر ارشد ارتش عراق بودکه تلقین نهایی اسارت را به گوش من خواند و اما حالا همه چیز برعکس بود که دیگر تاب نوشتن را ندارم…