روایتی واقعی از اقدام بسیار زیبا و درس آموز پهلوان نوجوان میبدی

بسیار سعی می کرد دردش را پنهان کند اما فشار زیاد درد چهره اش را تغییر داده بود. وقتی آمبولانس روی یک دست انداز کوچک رفت، تحملش کم شد، پلک ها و لبهایش را فشار داد، حرف از آمپول بیهوشی می زد.

  • صابر آقایی میبدی/ کارشناس فوریتهای پزشکی/ میبد بالا

پسر ۱۷ ساله ای در مسابقات کشتی در میبد دچار دررفتگی آرنج دست شده بود. مقام دوم کشوری در رده نوجوانان داشت.

بسیار سعی می کرد دردش را پنهان کند اما فشار زیاد درد چهره اش را تغییر داده بود. وقتی آمبولانس روی یک دست انداز کوچک رفت، تحملش کم شد، پلک ها و لبهایش را فشار داد، حرف از آمپول بیهوشی می زد.

به بیمارستان که رسیدیم اذان مغرب از بلندگوها شنیده شد. پرستارها به او گفتند احتمالا باید بیهوش شوی تا بتوانیم دررفتگی را جا بیاندازیم. چند لحظه ای گذشت، وقتی پزشک او را ویزیت کرد، رو به پزشک گفت: یک درخواست دارم، فقط بگذارید نمازم را بخوانم بعد مرا عمل یا بیهوش کنید، می ترسم تا آخر شب بیدار نشوم.

دکتر گفت: تو با این دستت مگر می توانی نماز هم بخوانی؟ جواب داد: دستم را محکم به بدنم ببندید تا دردش کمتر شود، چراکه نتوانم؟

و رفت تا وضویش را بگیرد…