حکایت خوشگل‌ترین بچه بسیجی‌ها!

احمد کریمی

احمد کریمی/ حکمت ما

آدمی که نوشتن را کمی تا قسمتی وظیفه خود می داند، سخت است که سوژه نوشتن داشته باشد و ننویسد، و یا نتواند بنویسد و یا اصلا بتواند هم؛ حوصله اش را نداشته باشد …

اما تازگی عکسی از اسارت یک مدافع حرم ایرانی به دست داعشی ها رسانه ای شده است؛ دل خیلی ها را سوزانده و چشم خیلی ها را به اشک نشانده، خیلی ها هم اصلا طوری نمی شوند، چون غبار روی میز مدیریتی و صندلی خوشگل شان نمی گذارد که وقت این مسخره بازی ها را داشته باشند؛ حالا مثلا که چی؟ می خواسته نرود! مگر کسی مجبورش کرده؟ اصلا پولش را گرفته، و می گیرند خانواده محترمش، تازه اولِ سهمیه بازی شده و بچه هایش تا خود قیامت، رتبه یک دانشگاه تهران را از آن خود می کنند و می آیند اینجا صندلی ما را تصاحب می کنند؛ اصلا کی گفته برویم توی سوریه بجنگیم، و شاید ضمیر ناخوادآگاه پدرسوخته اش زمزمه می کند که حقش بوده، دم داعش گرم که حسابی سرش را قیچی کرده !!!

اما نکته جالبی سوای این اراجیف به ذهن آدم می آید، اصلا چرا این مسیر مقدس را به توهمات برخی از مدیران -به قول رضا امیرخانی- سه لتی (نه دولتی) آلوده کنیم؟!

می گفتند آنها که سالها پیش جنگیده اند، اگر امروز بودند و می دیدند که چقدر در این جامعه فساد- سیاسی و اقتصادی و اخلاقی- می شود و یا به قول خرده پاهای فرهنگی بی حجابی زیاد شده، هیچ وقت جانشان را فدا نمی کردند، اما امروز می بینیم این بلوغ فکر و روح انسانی غلیظ تر شده و حتی با همه این فراز و فرود های فساد انگیز هم، بچه های ما نه تنها در مرزهای خودمان بلکه درمرزهای دورترِ باز خودمان، در حال جنگ هستند، همین ها که می دانند برخی از مدیران نفت می خورند و آروغ طلا می زنند، همین ها که می دانند برخی از دخترکان بزک کرده شمال آنجا و شرق اینجا و بقیه جاها، دارند برای پسرکان سوسول مفنگی دلبری می کنند، همین ها که می دانند سِرم اختلاس در بدن برخی فرو رفته و نان خوردن از عرق جبین را در رختخواب بیت المال فراموش کرده اند …

چه می گویم، وقتی ناراحتی نوشته ات هم خوب نمی شود، و آن وقت باید منتظر کامنت های مخاطبین هم باشی که: توی روح پدرت با این نوشته به هم ریخته بدون فعل و انفعالت !

ولی حرفم این بود که این بچه ! که اسیر آن غول سیاه شده، مادری دارد و پدری؛ و حتما دوستی و حتما معلمی و حتما فرماندهی، و حتما و حتما خدایی …

این بنده خدا بچه‌ی همین محله‌ی ایران خودمان است که می رود به مسلخ، مسلخ که نه، میقات نام بهتریست، شاید هم به محراب می رود، نمی دانم !

این بچه بسیجی تکاور، می داند که جنگیدن خانه خاله، – یا نه، خانه خاله این روزها بهتر از اتاق مدیران ما نیست که؟- جنگیدن، پشت میز نشستن و امضا کردن نیست، برای او جنگیدن همه اینها بود که بر سرش آمد، و با آغوش باز هم به سراغش رفت…

حالا توی کشور هی اختلاس کنید و هی بی حجاب باشید و هی غر بزنیم و هی فحش بدهیم و هی زیاده خواهی کنید و هی حق مردم را با سوراخ کردن زیر کیسه بیت المال، بچاپید و هی …؛ هی رزوگار، بسوزی که خوشگلترین بچه بسیجی های اهل دلت باید کیلومترها دورتر از این خاک جان دهند، تا هی در این کشور برخی از گردن کلفت های بی خاصیت بخورند و بخوابند و بمانند و نروند …

این بچه بسیجی، همان طور که راه بر داعشیِ حرم خواه بسته بود، در آن دنیا نیز راه بر مفت خورِ از بیت المالِ حوریه خواه هم می بندد، می گویی نه؟ بنشین و ببین که می بندد یا می گذارد برود و برسد و آنجا هم عیاشی کند به قول خودشان !!!