روایتی جذاب از خلبان شهید میبدی که پیکر امام(ره) را انتقال داد

محمود آباد ما در سال ۱۳۲۸ شمسی در محمود آباد میبد دیده بر خاک می اندازد و تمام دشت خانه را به گلهای قدمش می آراید و یک دنیا سرور و نشاط را در باغچه ی خانه ی سیّدعلی اکبر و بی بی بیگم می کارد. ستاره ای درخشیدن می یابد که بناست به خورشید […]

  • محمود آباد ما

در سال ۱۳۲۸ شمسی در محمود آباد میبد دیده بر خاک می اندازد و تمام دشت خانه را به گلهای قدمش می آراید و یک دنیا سرور و نشاط را در باغچه ی خانه ی سیّدعلی اکبر و بی بی بیگم می کارد. ستاره ای درخشیدن می یابد که بناست به خورشید بدل شود و ایثار را شرمنده خود نماید. این مولود مبارک سیّدمحمود نام می‌گیرد.

سیّدمحمود از سلاله ی سادات ابطحی است. سلسله مردانی که نورانیّت خاص خود را دارند و در جادّه اجداد پاکشان گل می کارند. گرچه امروز که قلم را با دست آشنا کرده ایم، آن پدر و مادر به سرای دیگر دل داده اند و جایشان را با خاطره هایشان در اینجا گذاشته و رفته اند، ولی یاد خوشی دارند.

رویشی بهاری در مدارس میبد

سیّد محمود با دریایی از استعداد دوره ی ابتدایی را در دبستان مرحوم صفایی محمود آباد طی می کند و برای گذراندن دوره ی راهنمایی رنج راه را بر خود آسان می کند و به فیروزآباد قدم می گذارد و مدرسه ی شیخ مفید را به نور قدم هایش می آراید. دوره ی دبیرستان این عزیز نیز در دبیرستان مفید ( به جز سال آخر ) سپری می گردد و آن گاه است که این سیّد پای در راهی می گذارد که سرفرازی دنیا و آخرت خود را در گرو آن می بیند.

tuc1o6y7qaakwly379

سال دیپلم سیّدمحمود در شیراز طی می شود. چون برادری سرفراز در آن جا دارد که در ارتش و نیروی هوایی در کار پرواز است. سیّد به کار برادر علاقه مند می شود و با تلاش بی وقفه و شور و شعور راهی به دانشگاه افسری نیروی هوایی باز می کند و در رشته ی افسری خلبانی به تجربه می نشیند. دیری نمی پاید (۱۳۴۸) که این بزرگ با درجه ستوان دوّمی از دانشگاه نظام فارغ التحصیل می شود و به عنوان خلبان در خدمت کشور قرار می گیرد.

سیّدمحمود نمود والای اخلاق

همه ی آنان که از کودکی تا آخرین دم حیات با این راد مرد جبهه ی ایثار و فضلیت آشنایی

یافته اند با این کلام خوش او را ستوده اند: « او نمونه اخلاق و فضیلت و دین داری و وطن پرستی و خستگی ناپذیری و عاشقی بوده است»

سیّدمحمود این هنر را دارد که در هر جا که حضور می یابد خودش را سرآمد کند و هنرهایش را به نمایش بگذارد. چند سالی ازابتدای خدمت این رادمرد در پادگان هوا نیروز تهران و دوشان تپه می گذرد. پس از آن با خانواده ( در سال ۱۳۵۱ ) عازم تبریز می شود تا در آن قطعه از خاک پاک میهن دل به خدمت بسپارد.

« هردم از این باغ بری می رسد »

این دلاور، کم کم به درجه ی فرماندهی ارتقاع می یابد و در مأموریّت ها، خود نیز جزء کسانی قرار می گیرد که دوستی عمیقی با توفیق دارد.

روزهای کاری این افسر دلاور دست به دست هم می گذارند و او را به سال های انقلاب رهنمون می کنند و او را آماده می نمایند تا در خدمت انقلاب قرار گیرد و جزء نیروهای کارآمد نظام اسلامی شود و برای کشورش آبرویی کسب نماید.

سبز سبز، مثل بهار انقلاب

این عقاب آسمان پرواز راحتی را نمی شناسد. او که خون اجدادش را در شریان خود جاری

می بیند. دیگر نمی تواند آرام بنشیند. به نیروهای مجاهدی می پیوندد که نظام روی آن ها حساب باز کرده و آن ها را ذخیره خود می داند. از همان روزهای آغازین نهضت، سیّد همه ی دل را به امام و مقتدای خود می سپارد و پیمان می بندد خونی را که در رگ ها دارد، به پای نهضت امام بر خاک بریزد.

و سیّد یک نظامی است؛ تاکتیک کار را می داند. او نمی تواند مثل همه در راهپیمایی ها حضور یابد. با این همه نمی تواند دلش را از این قافله دور نگه دارد. گاهی به طریقی در میان جمعیت قرار می گیرد که هم با دلش همراهی کند و هم بیهوده جان را به خطر نیندازد. گویی می داند که او باید مأموریّت های بزرگتر را به دوش بگیرد و.. .

امام که می آید؛ عقاب ها راحت تر پرواز می کنند

سیّد به خاطر برازندگی اش جزء خلبانانی قرار می گیرد که باید از فرودگاه تا بهشت زهرا، قلب ملت را در میان بگیرند و حرکت الهی او را پوشش دهند و او به نیکی از عهده کارش بر می آید. عقاب آسا در گروه پرواز قرار میگیرد و آن قدر در آسمان ها بال می زند تا امام سخنان جانانه ی خود را در بهشت زهرا به پایان برساند و به مدرسه ی رفاه و علوی قدم بگذارد.

این پروانه ی عاشق بعد از انقلاب هرگز از گرد امام و محبوبش دور نمی شود و آن چنان شیفتگی می کند که جزء نیروهای مطرح در کنار آن بیت شریف قرار می گیرد و در قم نیز در خدمت امام می باشد و به گفته ی همسرش، بارها پزشکان معالج آن مقتدای بزرگ را از تهران به قم برده و بر می گرداند.

تنها با خدا و دل عاشق

بوی بد جنگ که به مشام می رسد، غیرت این رادمرد فوران بیشتر می کند و آن وقت چنان در جنگ حضور می یابد که چشم ها و دل ها را به خود مشغول می دارد. از این لحظه دیگر کمتر زن و فرزند او را درخانه می بینند و به امید زیارت آن چهره ی دل آرا می نشینند. او به همسر می گوید: «همه ی عمرم برای این روزها گذشته است. حالا باید به پرواز در آیم. شما از جانب من خیالتان راحت باشد. مرا به خدا بسپارید من نیز شما را به خدا می سپارم. »

نذری برای کوچه پس کوچه های خرمشهر

راستی این بنده ی عاشق در پیشگاه خدا، چگونه برخاک می نشیند‌؟ چرا بعضی تا این اندازه عاشقی می کنند؟ سیّد نذر می کند که اگر خدا خونین شهر را دوباره خرمشهر کند رجب و شعبان را روزه بگیرد. زحمت های جانی و جبهه ای او را قانع نمی کند. ابطحی قهرمان معتقد است که باید در محراب خدا با شیطان نفس جنگید تا بتوان در همه ی جبهه ها پیروز شد. او این قدر به امام دلبستگی دارد که می گوید: « حرزی دارم که مرا مصون می نماید. قرآن و اهل بیت و عکس امام حصن حصین همیشه هستند.

پروانه ای که عقاب وار آسمان را زیر بال می گیرد

رزمنده بزرگوار ما، دو سال در خدمت قرار گاه خاتم الانبیا ( ص ) قرار می گیرد ( سال های ۱۳۶۵ ـ ۱۳۶۴ ) درحالیکه در همین دوره نیز در تهران مسئولیت دارد. به گفته ی خودش خستگی را نمی شناسد و برای اجرای اوامر فرماندهی کل قوا حاضر است جان بر کف بگذارد.

بارها چرخ بال این پرنده ی عاشق مورد اصابت موشک قرار می گیرد و هر بار به شکل معجزه آسایی از پرواز به سرای دیگر دور می ماند. هنوز لشکر اسلام به پایمردی هایش نیاز مبرم دارد. کاروان شهیدان همرزم، او را حسرت به دل می گذارند و سبقت می گیرند. این سبقت ها او را بی قرار می کنند. سیّد باز هم به انتظار می ماند.

انتظاری کشنده و شیرین

این سرهنگ دلاور، در همه جای جبهه حضور دارد. هر جا احساس می شود که به خلبانی شایسته و شجاع نیاز است، اسم او نیز جزء فدا کاران آن مقطع قرار می گیرد و این بزرگ دائماً درد هجران را برای فرزندان و همسرش به هدیه می گذارد. مدام با بهانه های شیرین، در جبهه می ماند. فرزندان عاشق پدرهستند و او به همسر و فرزندانش عاشق تر. این انتظار کشنده، امّا شیرین است. محبوب آسمانی، در نظر ابطحی بلند نظر، جلوه بالاتر دارد و او را در کنار خود می گیرد و آزادش نمی کند.

این مجاهد راستین اسلام گاهی نیز این فرصت را می یابد تا در جهت تدارک تجهیزات فرزندان جهاد سازندگی به خدمت مشغول شود و آن ها را در خطّ مقدّم جبهه ها یاری گر باشد. دریغ از یک بار کوتاهی کردن. او عاشق است و بالی پر طاقت دارد. بلند آسمان را جایگاه همیشگی خود می داند و پرواز را راه کمال خود قلمداد می کند.

کبوتری که بال و پرش به بوی عاشقی جان می گیرد

مرکب پروازی برادر بزرگوار، ابطحی قهرمان یک بار در منطقه ی غرب کشور سقوط می کند و او را با چند تن از دوستانش در بیابان رها می کند و به دست تقدیر می سپارد. باز هم لطف خداوندی اراده می کند که او بماند. بعد از چند روزی، چوپانی که موفّق شده این قهرمان را از شهادت دور کرده و به ترمیم بالش بپردازد؛ به خانواده اش خبر می دهد که قهرمان شما در کنار ماست. ما به میزبانی اش افتخار می کنیم؛ و ابطحی بزرگ باز هم حسرت می خورد که چرا از قافله ی شهیدان دور می ماند و آن ها او را به همراهی نمی خوانند.

درجریان حمله ی ناجوانمردانه ی شیمیایی سپاه دژخیم عراق به حلبچه نیز این سردار قهرمان جزء خلبانانی است که باید منطقه را پوشش دهد و بخشی از کار تجسّس و نجات مردم رنجدیده را به عهده بگیرد.

و این خاطره را هم بخوانیم

بسته ی شکلاتی از هدایای مردم به جبهه به دست این خلبان رشید می رسد. آن را به خانواده می دهد. نامه ای در آن بسته جای داده شده است؛ با این مضمون: «می خواهم جواب این نامه را از کسی داشته باشم که این هدیه را دریافت می کند. سرهنگ به جای جواب نامه بی قرار می شود. آدرس را پی گیری می کند. معلوم می شود که صاحب هدیه فرزند شهید است. آن قدر ارتباط عاطفی بین او و آن فرزند به وجود می آید که برای همیشه این رابطه پایدار می ماند. هنگام شهادت ابطحی پر احساس، این دختر بچّه ی زینب سان اعلام می کند که من دوباره پدر را از دست دادم.

روغن گلی که نذر امامزاده می شود

سیّد بزرگ وجود خود را نذر خدمت به امام می کند به همسر و فرزندانش می گوید: « می دانم که دارید رنج می کشید. ولی من از این می ترسم که وابستگی ام به شما مرا از هدف متعالی ترم دور کند. من خوب می دانم خدا دارد مرا امتحان می کند. من در برابر امامی قرار گرفته ام که همه ی وجود مرا در اختیار گرفته است. شما باید با صبوریتان مرا یاری کنید» و آن وقت، همه به این خواسته گردن نهاده و گردن فرازی می کنند.

شالی که حکایت از یک دریا درد دارد

صبح روز چهارده ی خرداد ۱۳۶۸ وقتی سیّد به خانه می آید، شالی سیاه به گردن دارد. باران چشمش طوفان به پا می کند. اهل خانه در می یابند که پدر، محبوب خود را از دست داده است. او نمی تواند هق هق گریه اش را پنهان کند. دوباره به پرواز در می آید و به گفته ی خودش، آن روز را تا شب از پرواز باز نمی ایستد و قریب به « ۲۰ بار » بهشت زهرا تا جماران را طی می کند و خلبانی هلی کوپتر حامل پیکر روح خدا را نیز به عهده می گیرد و این افتخار همراه با درد و داغ را در پرونده ی خود ثبت می کند.

بهترین هدیه ای را که در تمام این دوران به این سردار داده می شود قطعه ای از عمامه ی متبرّک امام است که بعد از ارتحال روح الله به او اهدا می گردد و او آن را به همسر می دهد و آن را بهترین هدیه ی عمر خود می داند.

جنگ تمام می شود و سرهنگ به آرمانش دست نمی یابد. جنگ تمام شده و سرهنگ ابطحی به آرزویش نرسیده است. کم کم، روزهایی فرا می رسند که دیگر قرار است این عقاب، پروازی نداشته باشد. او این نوید را به خانواده می دهد: « بعد از این بیشتر در کنار شما خواهم بود »؛ ولی ناگهان تلفن می زند که قرار است؛ به جای دوستی، پروازی به همراه رییس جمهوری محترم وقت ( آقای هاشمی رفسنجانی ) به مشهد مقدّس داشته باشم.

آخرین پرواز بر فراز گنبد طلا

سفر آغاز می شود. پروازی ها به آستان رضوی مشرّف می شوند و از آن آستان کریم، شفای دل می گیرند. ابطحی بزرگ آخرین وداع ظاهر را با معشوق می نماید و دلدادگی را به نمایش
می گذارد؛ نشانه های وصل در چهره ی این سیّد عاشق نمودار است. او می رود که به یک آرزوی بزرگ دست یابد و بر شاخسار طوبی آشیانه گزیند. منافقین کوردل هلی کوپتر او را بمب گذاری می کنند. گرچه اراده ی خدا تعلّق می گیرد که رییس جمهوری از پرنده ی دیگری استفاده نماید ولی این خلبان نامدار در اوّلین ثانیه های پرواز بال و پرش آتش میگیرد و در خون می نشیند. آتش درون و برون دست، در دست هم می دهند و دفتر یک عشق بزرگ را می بندند.

در روزهای سالگرد رحلت مقتدا و محبوب، این عاشق دل سوخته نیز به حبیب می پیوندد و با بهشتیاان آ‎غاز پرواز را می گذارد. روز ۲۴ / ۳ /۱۳۶۹ دیگر جز تن نیم سوخته ی خاکی و یک دنیا خاطره چیزی از سیّد ابطحی بر زمین نمی ماند. او راه خود را یافته است.

روزی که دست ها پروازی آسمانی داشتند

دست ها در شهر میبد به پرواز در می آیند و او را بر بال خود می نشانند و در امواج خروشان امّت به حرکت در می آیند و این عقاب پر سوخته را در جوار امامزاده خدیجه خاتون مهرجرد میبد به خاک می سپارند و همه را به داغی بی پایان می نشانند.

از دلاور همیشه پایدار عرصه های انقلاب اسلامی، سه سرو سر سبز و با طراوت به یادگار می ماند. این گل‌ها حاصل یک پیوند مبارک هستند. پیوندی که در سال ۱۳۵۵ میان دو گل بستان فاطمی صورت می گیرد.

(‌سیّدمحمود و سیّده ی عفیفه، فاطمه السادات حسینی نسب ) سه فرزند شهید در عرصه ی علم و اخلاق چون پدر، باند پروازی دارند. عارفه السادات بر کرسی پزشکی دانشگاه تهران معرفت پزشکی می آموزد. امین الدین و عطیه السادات در دانشگاه صنعتی شریف در رشته ی مهندسی به بالندگی می رسند. اینان که مجاهدان راه علم و معرفت هستند، چراغ پدر را روشن نگاه می دارند و رنج های مادر را به سرور مبدّل می کنند.

آن چه در بالا آمد، مختصری است از آن چه بر زبان همسر بزرگوار و فرزانه شهید، فاطمه السادات حسینی نسب جاری شده است. سیّده ی جلیله ای که با قامت بلند بر همه ی رنج های پیش پای شوهر، پایداری کرده و نقش یک زن وارسته و بصیر را در زندگی ایفا نموده است. بانویی که مادری نمونه است و فرزندان شایسته اش، جای پر خاطره ی همسر را برایش خالی نگذاشته اند.

الهی که این مختصر بر دل اهل نظر بنشیند و همسر بزرگوار شهید و فرزندان شایسته اش نیز نواقص را بر ما ببخشند و الهی که امثال « امیر شهید ابطحی » در نیروهای نظامی ما فراوان باشند و چون او چشم و چراغ آسمان میهن گردند.