روایت یک سفر عجیب

سید حسن خیراللهی

  • سید حسن خیراللهی رکن آبادی

طبق روال کار، یک هفته ای قبل از حرکت به قصد زیارت امام هشتم(ع)، با خانواده های مددجوی مورد نظر، جهت اعلام برنامه زیارتی مشهد مقدس تماس حاصل شد.در تماسی که با یکی از مددجویان برقرار شد، پس از گفتن موضوع زیارت مشهد، برای چند لحظه ای سکوت غریبی بین ما حاکم شد. اول فکر کردم که تلفن قطع شده، ولی پس از مدتی بغض سنگینی را بروی شانه هایش حس کردم. وقتی سراغ از علت موضوع گرفتم، علیرغم تلاش، نتوانست بغضش را فرو خورد و سیل اشک، سد بغضش راشکست و صدای گریه اش از پشت تلفن به خوبی شنیده می شد.

ناله ای کرد و سخن را اینگونه آغاز کرد: به خاطرشرایط بد زندگی هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که بتوانم به یک سفرزیارتی بروم و معمولا بر اساس گفته ها و شنیده ها و تصاویر تلویزیونی، زیارت امامان معصوم را در ذهنم مرور می کردم. تا اینکه چند وقت پیش در مسابقه ای قرانی که یکی از جوایز آن زیارت کربلای امام حسین(ع) بود، شرکت کردم؛ اما خبری نشد و با خودم گفتم با این همه شرکت کننده، خوش خیالی است که من بتوانم برنده شوم. خیلی دلم شکسته شده بود. حدود یک هفته پیش،در حین تماشای تلویزیون که داشت برنامه ای از حرم مطهر امام رضا(ع) پخش می کرد، دلم خیلی هوای حرم وآستان مقدسش کرد. با خودم گفتم خدایا حداقل زیارت امام رضا(ع) را نصیبم کن، تا اینکه امروز شما با من تماس گرفته و خبر این سفر را اعلام نمودید. در حالیکه هنوز صدای هق هق گریه اش شنیده می شد زمان حرکت را به او اعلام کرده و خداحافظی نمودم.

بعد از قطع تلفن، تا روز حرکت خیلی مشتاق بودم که او را از نزدیک ملاقات نمایم. بالاخره روز حرکت و لحظه اولین ملاقات ما با وی فرا رسید. خانمی ۲۶ ساله که شرایط زمانه او را از داشتن یک زندگی آرام وبی دغدغه محروم کرده بود. علی رغم سن کم، رنگ رخسارش نشان از اوضاع ناخوشایند درون خبر میداد و دستهای کرخ شده اش بیانگر زحمت و رنج بود. برای اولین بار بود که در طول عمرش به زیارت امام رضا(ع) می رفت و در عمق نگاهش شورواشتیاق زیارت موج می زد و سر از پا نمی شناخت.

پس از بار زدن وسایل توسط دوستان همکار، سفر معنوی ما آغاز شد. سعی کردم در طول مسیر بتوانم بیشتر با او هم کلام شده و وضعیتش را بهتر بفهمم، این بود که در شرایطی که پیش می آمد از زندگی اش برایم می گفت. با تمام مشکلاتی که داشت، چون اولین سفر زیارتی مشهد مقدس را تجربه می کرد، انگار که تمام مسائل و مشکلاتش را فراموش کرده و آرام و سبک بال فقط به زیارت مولایش فکر می کرد.

بالاخره صبح موعود فرارسید. قبل از ورود به شهر مقدس مشهد، کمک راننده، رویت گنبد امام رضا(ع) را نوید داد و یکی از همکاران به رسم دیرین، مبالغی را بعنوان گنبد نما جمع آوری و به پاس تشکر از کمک راننده که جوان با نشاطی بود، تقدیم وی نمود. پس از آن، نیم ساعتی طول کشید تا به محل اقامت رسیدیم؛ محل اقامت ما خانه ای قدیمی بود که صاحبخانه در آن سکونت نداشت و صرفا برای زائرین کرایه میداد. پس از حضور در منزلگاه، همه همراهان در پی جایی مناسب برای استقرار بودند، اما او فارغ از این مسائل مانند گنجشکی که مدام جست و خیز می کند، روی پای خود بند نبود و ملاقات و زیارت یار را لحظه شماری می کرد. وقتی من این بی قراری را دراو دیدم، وضویی تازه کرده و با هم به سمت حرم مطهر حرکت کردیم.

هرچه به حرم مطهر نزدیک تر می شدیم، بی قراری و تلاطم روحش بیشتر می شد. با توجه به موقعیت محل سکونتمان، مسیرورود ما به حرم مطهر، باب الرضا بود. وقتی به باب الرضا رسیدیم و نگاهش در نگاه گنبد یار گره خورد، برای لحظه ای آرام و بی حرکت ایستاد. حال خوبی داشت؛ شوق دیدار برای او خیلی تازه می نمود و جنس نگاه و کلامش با یار،نسبت به دیگران فرق داشت. من هم برای اینکه این حال خوشش را خراب نکنم کمی آن طرفتر به آقا سلام و عرض ادبی داشته، از اینکه برای یک دفعه دیگر مرا طلبیده بود، به درگاه حق شکر نمودم.

پس از ادای سلام و گرفتن اذن دخول وارد حرم شده و در گوشه ای به خواندن زیارت و دعا مشغول شدیم. در طو ل عمرم با وجود دفعاتی که برای زیارت به مشهد آمده بودم، کمتر کسی را با حال و هوای او در زیارت دیده بودم. عطش خاصی داشت؛ مانند کسی که در شور زار بیابان پس از ساعتها دوندگی و تشنگی به چشمه آبی رسیده باشد.بعد از زیارتی دلنشین به اقامتگاه مراجعه نمودیم. خیلی در بند جا و مکان و غذا نبود. در مهمانپذیر هم برای خود خلوتی داشت. از تمام لحظات عمر کوتاه سفر، حداکثر استفاده را برای کسب فیض از برنامه های فرهنگی حرم مطهر می نمود.یکروزدر برنامه ای که برای مددجویان در رواق دارالحجه تدارک دیده بودیم، در خصوص احساسات و آرزوهای آنها سئوال کردیم، احساسات خود را وصف ناپذیرتوصیف کرد و خیلی خوشحال و راضی بود و آرزو داشت هرگز اینجا را ترک نمی گفت.

در طول سفرهای متعددی که به مشهد داشتم علی رغم تلاش دوستان و پیگیریهای مسوولین کاروان، نتوانسته بودم ازغذای حضرت بهره ای ببرم ونظر دوستان و همکاران همراه نیز همین بود.اما این دفعه تمام اعضای کاروان زیارتی میهمان یک وعده غذای حضرت شدیم.با خودم گفتم باید از برکت وجود این عزیران مددجو باشد که ما هم میهمان سفره حضرت شدیم و حضرت به خاطر گل وجود آنها نگاه و عنایت خاصی داشته است.افرادی مانند وی که برای اولین بار بود میهمان حضرت بودند و مگر می شود امام معصوم(ع) نظر ویژه ای به آنها نداشته باشد.

در آخرین روز سفر که کم کم می بایست بار مراجعت را بر بندیم، از اینکه باید منزل یار را ترک می گفت، خیلی گرفته و ناراحت به نظر می رسید. برای آخرین بار به حرم امام رضا (ع) رفتیم و آخرین زیارت را با تمام وجود خواندیم. پس اززیارت، وقتی به باب الرضا رسیدیم و رو به حرم و دست بر سینه سلام آخر را میدادیم، در حین سلام صدای صلوات خاص امام(ع) طنین انداز شد. اول فکر کردم که از بلندگوی حرم مطهر صلوات خاص حضرت پخش می شود، اما وقتی خوب دقت کردم، صدای صلوات از گوشی او بود. انگار گوشیش هم همراه خودش به آقا سلام میداد.

درحین پاسخ به مخاطبش خیلی خوشحال نشان میداد و سر از پا نمی شناخت. گفتم خوش خبر باشی. پس از پایان تماس گفت: راجع به مسابقه ای قرانی گفته بودم که در آن شرکت کرده و جایزه اش زیارت کربلا بود؛ من در این مسابقه برنده شده والان مرا برای زیارت کربلای امام حسین(ع) خبر دار کردند. در حالی که خبر را اعلام میکرد، اشک و لبخند بر گونه هایش موج می زد. آخرین سلامش را به علی بن موسی الرض(ع) داد و می رفت تا خود را برای سفری بزرگتر آماده کند. شاید هم او فرشته عالم خاکی بود که ماموریت داشت تا حامل سلام امام غریب(ع) از مشهدالرضا به امام مظلوم(ع) در کربلای معلی باشد.