یکشنبه آخر

داوود شکوهی

  • داوود شکوهی

صدای فریاد اعلام ورود عراقی ها و صدای خمپاره ها و تاریکی شب همه را به وحشت انداخته بود. مادرم به قدری ترسیده بود که مقنعه اش را دراورد و می خواست من و صدیقه را خفه کند. او می گفت حالا که عراقی ها وارد آبادان شده اند من برای حفظ ناموسم هر دوی شما را می کشم. هر چقدر ما التماس می کردیم مامان تو را به خدا آرام باش، رزمنده ها نمی گذارند عراقی ها به این جا برسند، فایده ای نداشت.

او ترسیده بود. مقنعه اش را از سرش درآورده بود و دور دستانش می پیچید. گاهی آن را مثل لنگ داش مشتی ها باز و بسته می کرد و با چهره ای پر از خشم به من و صدیقه نگاه می کرد … . ما که مادر را می شناختیم و با روحیه او آشنا بودیم خودمان را برای کشته شدن آماده کرده بودیم …

بخشی از کتاب “یکشنبه آخر”/ خاطرات معصومه رامهرمزی