مسیر عجیب و پرپیچ و خم بانوی میبدی؛ از سواد آموزی تا معلم شدن

بار آخر که مادرم کتابهایم را آتش زد نزدیک امتحانات نهایی ام بود و تمام امتحانات نهایی را بدون کتاب دادم و در ریاضی نمره ۱۹و نیم گرفتم بدون اینکه کتاب داشته باشم و درس بخوانم، کلاس پنجم با مشکلات زیاد تمام شد.

بانوی میبدی که نهضت سوادآموزی را برای پیشرفت خود انتخاب کرد هم اکنون به عنوان فردی موفق به عنوان معلم در جامعه می درخشد.

به گزارش ایرنا، باورش سخت است که بانویی با مخالفت های پیاپی خانواده اش باز هم با اراده ای قوی با تحصیل از طریق نهضت سواد آموزی پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی و پس از تحصیل در دانشگاه با مشکلات فراوان امروز به عنوان معلم در جامعه خدمت کند.

معصومه دهقانی فیروزآبادی متولد ۱۳۵۳که هم اکنون شغل مقدس معلمی را برای خدمت به جامعه برگزیده است از زمانی می گوید که با همت خود پرده های تاریکی را کنار زده و به روشنایی و دانایی رسیده است.

این معلم میبدی به خبرنگار ایرنا گفت: از بچه گی همسایه مان فرزندی داشت که از لحاظ ریاضی ضعیف بود من ریاضی به او یاد می دادم و از آنجا بود که من به معلمی علاقه مند شدم و خواستم کسانی که مثل خودم از ابتدا سواد نداشتند آنها را باسواد کنم.

آنچیزی که با سختی به دست می آید شیرین تر از عسل است بدانید چیزی که درسختی به دست آید هرگز در رفاه به دست نمی آید علم برای من مثل طلا است همانطور که خانم ها به طلا علاقه دارند من به علم علاقه دارم.

وی افزود: من فرزند آخر خانواده بودم که پدرم تقریبا ۸۰ سال سن داشت دوران تلخ طاغوت را تجربه کرده بود که به خاطر بی حجابی های دختران در دوران طاغوت از مدرسه رفتن من جلوگیری کرد.

از سن چهار سالگی برای نگهداری کودک همسایه رفتم و کم کم قالی بافی را از آنجا یاد گرفتم پدرم با یادگیری سریع من تصمیم گرفت مرا فقط به مکتب خانه بفرستد، رفتم مکتبخانه و در دو سه روز اندازه دو سه ماه قرآن خواندن را یاد گرفتم.

*ریشه کن کردن بی سوادیم از اینجا شروع شد*

خواهرم در دوره های نهضت سواد آموزی خانه همسایه درس می خواند یک روز اتفاقی ربع ساعت آخر کلاس ماندم معلم سوالی نوشت و گفت: هرکس جوابش می داند بیاید پای تخته من داوطلبانه رفتم سوال حل کردم و معلم با کمال تعجب گفت تو خیلی با استعداد هستی.

دهقادنی ادمه داد: من در کلاس مقدماتی نهضت سواد آموزی رفتم و یادم هست مشق یک صفحه ایی را برای اولین بار از شوق تحصیل در کل دفتر ۲۰ برگ نوشتم و زمانی که معلم حرف ‘عین’ یاد داد یک دفتر ۲۰ برگ عین نوشتم از بس که علاقه داشتم.

این معلم خاطرنشان کرد: در کلاس مقدماتی به عنوان شاگرد اول قبول شدم و بعد به کلاس تکمیلی رفتم بعد چون نهضت تمام شده بود نشستم در خانه و به کار قالی بافی ادامه دادم وقتی می رفتم قالی بافی در راه که می رفتیم یک مدرسه ایی بود که شب ها باز بود می دیدیم این مدرسه شبانه باز است اماپدرم موافقت نکرد که مدرسه بروم .

*سخنرانی امام خمینی(ره) راه را برای مدرسه رفتنم باز کرد*

وسط های سال بود خیلی در آرزوی رفتن به مدرسه بودم که سال تحصیلی جدید شروع شد چون می دانستم پدرم به امام خیلی عنایت دارد به پدرم گفتم خواب امام دیدم «امام گفته تو باید حتما درس بخوانی» با پدرم در این مورد حرف می زدیم که پدرم گفت از رادیو هم شنیدم که امام (ره) می گفت بی سوادی را ریشه کن کنیم و سخنرانیهای امام در مورد تحصیل بود که پدرم راضی شد به مدرسه بروم.

وی افزود: پدرم رضایت داد در صورتی که هر روز ده راه قالی ببافم و فقط سواد نامه نوشتن و روی دارو خواندن را یاد بگیرم به تحصیل ادامه دهم ولی مادرم سختگیری می کرد و مخالفت ها شدید بود در یک سال تحصیلی ۳ سه دفعه مادرم کتابهام آتش زد و لباس مدرسه برایم نمی گرفت.

بار آخر که مادرم کتابهایم را آتش زد نزدیک امتحانات نهایی ام بود و تمام امتحانات نهایی را بدون کتاب دادم و در ریاضی نمره ۱۹و نیم گرفتم بدون اینکه کتاب داشته باشم و درس بخوانم، کلاس پنجم با مشکلات زیاد تمام شد.

موقعی که اول راهنمایی می خواستم بروم بازهم یکسال نگذاشتند به مدرسه بروم بعد از یکسال با وساطت همسایه ها به مدرسه رفتم همسایه ها به مادرم گفتند سواد نامه نوشتن و روی دارو خواندن کافی نیست و انگلیسی باید یاد بگیرد و پدر و مادرم را راضی کردند چون هنوز ۱۰ سال نداشتم و باید در امتحانات متفرقه شرکت می کردم.

سه سال سرکلاس شبانه می رفتم تا اینکه امتحانات سوم راهنمایی را دادم ولی در راهنمایی از صبح تا شب قالی می بافتم از ساعت ۹ شب تا یک شب درس می خواندم .

وی از خاطرات تلخ و شرینش می گوید:

مادرم در خانه را به روی من قفل می کرد که نتوانم به مدرسه بروم از درخت توت حیات بالا می رفتم و از پشت بام پریدم درکوچه و لنگان لنگان به مدرسه رفتم وقتی برمی گشتم تصادف کردم و حالم خیلی بد بود ولی جرات که به مادرم بگویم نداشتم.

دوره راهنمایی هم تمام و دوباره مخالفت خانواده من با ادامه تحصیل شروع شد:

برای ادامه درس در دوره دبیرستان خانواده ام گفتند دیگر انگلیسی یاد گرفته ای و نیز به ادامه تحصیل نداری و با همسایه ها صحبت کردم و از آنها خواهش کردم که باهم برویم درس بخوانیم چون پدرم اجازه نمی داد تنها درس بخوانم سه سال همسایه مان بخاطر من آمد درس خواند تا سوم دبیرستان بعد از آن به مدرسه روزانه که رفتم مشکل دید داشتم.

معاون گفت عینک تهیه کن مادرم قبول نکرد با مشکلاتی که داشتم و بچه ها مخالفت می کردند در نیمکت اول بنشینم معاون موفق شد مادرم را راضی کرد عینک تهیه کند سوم دبیرستان را روزانه خواندیم چهارم دبیرستان نظام عوض شد ولی بلاخره چهارم خواندیم و مشکلات همچنان ادامه داشت

برای شرکت در کنکور هم با مخالفت شدید خانواده ام مواجه شدم

بازهم همراه همسایه مان که معلم زبان مدرسه شبانه بود به مدرسه می رفتم و چهارم دبیرستان را تمام کردم، مطمئن بودم پدر و مادرم اجازه نمی دهند درکنکور شرکت کنم چون روز برگزاری کنکور جمعه بود تصمیم گرفتم تمام مسابقات و برنامه هایی که در جمعه برگزار می شود شرکت کنم تا روزی که می خواهم کنکور بدهم پدر و مادرم متوجه نشوند در انجمن اسلامی هم عضو شدم که مجله برایم می آمد خیلی از سوالات کنکور با پاسخ تشریحی در آن مجلات بود که خیلی به امتحانم کمک کرد.

*** با درس خواندن پنهانی توانستم رتبه چهار هزار کنکور را کسب کنم

شبی که فردایش امتحان کنکور داشتم برادرم به خانه ما آمد و چای را خیلی دوست می داشت من هم برایش چایی درست می کردم وقتی که می خورد میگفتم نرو دوباره چایی گذاشتم و این عمل را تکرار کردم تا برادرم به خانه نرود که صبح مرا به کنکور ببرد تا ساعت دو و نیم شب توانستم او را با چایی دادن نگه دارم.

بعد که خواست برود جریان را به او گفتم و برادرم آن شب خانه نرفت ومن شروع کردم به درس خواندن برای کنکور دو ساعت کتاب زیست خواندم و صدرصد نمره گرفتم صبح رفتم امتحان دادم درحالی که همه همسایه ها از روز قبل مطلع بودند که برای امتحان می روم.

این معلم میبدی گفت: نتایج کنکور که آمد همسایه ها به من کمک کردند اسم و شماره کارت مرا گرفتند و در روزنامه نگاه کردند و گفتند با رتبه خوب قبول شدی بدون اینکه بتوانم درس بخوانم با خواندن های پنهانی این رتبه را کسب کردم .

***مخالفت مجدد خانواده ام برای شرکت در دانشگاه

در مرحله دوم کنکور شرکت کردم با اولویت اول یزد زدم اولویت اول هم قبول شدم باز هم مادرم می گفت نمی گذارم بری دانشگاه یکی دیگر از دوستام که درکنکور قبول شده بود مادرش از من خواست تا به همراه او دانشگاه بروم ولی مادرم به او گفت من نذر کردم که قبول نشود.

مادر دوستم گفت: من گوشواره ام را نذر امام رضا کردم که دخترم قبول شود همسایه روبروی ما که شخصی سرشناس و کدخدای محل بود به مادرم گفت ماجرا را شنیدم چرا نمی گذاری برود دانشگاه من همه مسئولیت و هزینه های دانشگاه دخترت را قبول می کنم و مادرمن دیگر روی این همسایه سرشناس حرفی نزد و قبول کرد.

*** با لباس بیمارستان در اولین امتحان دانشگاه شرکت کردم

۶ ماه از دانشگاه گذشت ازدواج کردم در آخرین روز فرجه برای زایمان رفتم بعد با لباس بیمارستان اولین امتحان دانشگاه را دادم خیلی دشوار بود یک ترم بخاطر فرزند دارشدن عقب افتادم و ۴ سال ونیم دانشگاه من طول کشید.

***معلم کسانی شدم که برای سواد دار شدنم کمک کردند

بعد از آن دوباره خانه دار شدم تا سال ۸۱ نهضت سواد آموزی یزد موافقت کرد وارد نهضت شدم از سال ۸۱ کلاس های همان محله خودمان که همسایه ها همه برای سواد دار شدن من کمک کرده بودند معلم همانجا شدم که محله سرحوض بند فیروز آباد بود در مسجد نشستم.

بعد از نماز به همسایه ها گفتم من امروز معلم شدم و می خواهم که همه شما که برای باسوادی من تلاش کردید جبران کنم و همکلاسی های قدیم که باهم به مکتبخانه می رفتیم برایشان تدریس کردم شش سال درنهضت سواد آموزی درمحله مان همه همسایه ها را باسواد کردم.

درسال ۹۰ به یزد رفتم و حق التدریس درس دادم و بعد از ۱۲ سال تلاش پیاپی در مهر ۹۰ استخدام شدم و به آرزویم که معلمی بود رسیدم.

*** نکته پایانی خانم دهقانی

می خواهم به تحصیلاتم ادامه دهم ولی چون محل کارمن در شهر دیگری است نمی توانم به تحصیلاتم ادامه دهم که این مرا سخت آزار می دهد.