غوغای شهدا در یزد

بیژن تیموری

مهمان داریم از آسمان؛ این جمله در سطح شهر بر روی بنرهایی بزرگ نوشته شده بود.

ساعت ۱۰ صبح، چهارراه بعثت؛ «ای یاوران اسلام تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر». با شنیدن این شعر و خیل جمعیت و پیکر شهیدی که بر بلندای دست مردم خودنمایی میکرد منقلب شدم ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد.

چه حس خوبی داشتند همه! همه آمده بودن برای قدردانی و تشکر. در بین ازدحام جمعیت خود را به تابوت شهید رساندم روی آن نوشته بود: شهید گمنام، سن:بیست سال! فقط بیست سال داشت که پدر و مادر و زندگی‌اش را گذاشت و رفت جبهه برای کشورم و برای راحتی من و ناموس من جانش را فدا کرد.

همه آمده بودند؛ پیر و جوان، کوچک و بزرگ، زن و مرد. چه غوغایی برپا بود! داشتم با بوی آسمان شهرم که مملو از عطر شهید بود انس می‌گرفتم

همین آمدنت مرا شفاف‌تر از آب و روشن‌تر از نور کرده است.

با اینکه بار گناهم کوله بارم را سنگین کرده است ولی احساسم چیز دیگری می‌گوید. من، خودم نبودم! به یکباره عوض شده بودم داشتم میدیدم خودم را جور دیگری،  با ایمان…. با استشمام بوی شهید، دستهای خالی‌ام اینبار پر تر از هر بار است. درست است که آهم نمی رسد به بلندای تو، ولی بگیر دستم که من هم آرزو دارم….

بر اثر فشار جمعیت پیرمردی بر روی زمین افتاد با زحمت فراوان بنده و تقلای خودش او را به کناری رساندم. گفتم: همینجا بشین، با این وضعیت بدنی برای چه آمده ای؟

اشکریزان گفت: ۷۵ سالم شده نه پول دارم و نه پست و مقامی که بتونم به شهدا و خانوادشون خدمت کنم!

گفتم بیایم پشت سر شهید چند قدمی راه برم تا اینطوری عرض ارادتی کرده باشم

باز هم خدا را شکر مسئولین دلسوز! شهرمون نتوانستند این شور و حال و تشکر و عشق و همدلی را از مردم دارالعباده بگیرند!

«با شمایم شهدا گوش کنید

هر چه دیدید ز کردار بدم همه نادیده بگیرید فراموش کنید

شعر دلتنگی من را به یقین می شنوید

حال افسرده من را به یقین میدانید

کاش میشد که شهادت نصیبم میشد»

ای شهید بدان که تا ابد راهت ادامه دارد….