آیا «جشن تکلیف» یک تناقض است؟!

حجه الاسلام و المسلمین ابوالفضل امامی

  • حجه الاسلام و المسلمین ابوالفضل امامی میبدی

یکی از واژگانی که نماینده خوبی برای نشان دادن چیستی دین و صفات الهی است، «تکلیف» است. اما این واژه، دچار معنای معکوس شده، به جای مهرانگیزی و شوق آمیزی، معنای رنج آلودی را تداعی می کند. لذا «جشن تکلیف» را مفهومی متناقض نشان داده؛ مثل این که کسی بگوید: جشن به سختی افتادن یا جشن اسیر شدن. پژوهش موشکافانه نشان می دهد که معنای اصلی تکلیف: مهرانگیزی و شوق آفرینی است نه به سختی واداشتن.

برای ماده کلف معانی گوناگونی بر شمرده اند که بیشتر این معانی، معنای اصلی این ریشه نباشد و از لوازم یا نتایج این معنا یا اثر آن در برخی حالات باشد. به نظر می رسد که معنای اصلی ریشه «کلف»، «کشش و میل داشتن به چیزی»[۱] می باشد و تقریباً تمامی کتب لغت به این معنا برای ریشه «کلف» اشاره کرده اند[۲].

از لوازم کشش به چیزی، برانگیختگی برای به دست آوردن خواسته است. این برانگیختگی و ولع، سبب بروز علائمی مثل سرخ شدگی در رخسار می شود[۳] و چه بسا این رنگ، به صورت مستقل در موارد دیگری مثل رنگ شتر[۴] یا غیره به کار رود. و البته به دست آوردن خواسته هایی که به آن کشش و «کلفت» داریم، می تواند همراه با دشواری هایی باشد که برخی آن را معنای غالب ماده «کلف» پنداشته اند.

خداوند انسان را به گونه ای آفریده است که سرشتش میل به کمال دارد. کمال یعنی جلب مصالح و دفع مفاسد. پس انسان فطرتاً گرایش و کشش به جلب مصالح و دفع مفاسد دارد. در این میان، دو چیز برای کمال انسان ضروری است؛ الف. شناخت مصالح و مفاسد؛ ب. انگیزه کافی برای رعایت مصالح و مفاسد.

اگر خداوند مصادیق و مفاسد را نشان دهد و انسان را به آن برانگیزد، او انسان را «تکلیف» کرده است؛ یعنی کشش کمالی را در انسان ایجاد کرده است. خود امر و نهی از جانب مولای حکیم و ارحم الراحمین و اشد المعاقبین، سبب سطحی از تبشیر و تنذیر می شود و علاوه بر آن، به صورت ویژه نیز تبیشیر و تنذیر صورت می گیرد. تا «کشش کمالی» یا همان تکلیف، تکمیل شود.

پس «تکلیفِ» درست، دو عنصر مصداق نمایی امور مطلوب و نیز شوق انگیزی برای رسیدن به آن را در بر دارد. این امر در زبان فقه به «واجب کردن» چیزی بر کسی بیان می شود[۵]. در حقیقت وجوب یعنی، ضرورت انجام کار یا حالتی، برای تحقق نتیجه مطلوب.

ماده «کلف» هنگامی که به باب تفعیل می رود، معنای متعدی می یابد و اگر «کلف» به معنای کشش و محبت و ولع به چیزی است، «تکلیف» به معنای مشتاق کردن و برانگیختن به چیزی است.

 بنابراین برخلاف پندار برخی که «تکلیف» را به معنای به سختی انداختن[۶] می دانند، تکلیف یعنی مهرانگیزی و شوق آمیزی به لذت های برتر و ماندگارتر.

اما «تکلف» به معنای چسباندن شوق و ولع به چیزی است. به سخن دیگر، تکلف یعنی خود را به چیزی واداشتن. تکلف هنگامی به کار می رود که یکی از دو عنصر «تکلیف» یعنی شناخت چیز محبوب یا شوق کافی به آن و یا هر دو، در میان نباشد؛ در این حال اگر کسی عهده دار کاری شود، دو حالت دارد، یا آگاهی به خوب بودن آن دارد و تنها شوق وی برای انجام عمل اندک است؛ در این حال، تکلف معنای مثبتی دارد و خود را به کار واداشتن، اگر چه همراه با دشواری است، تکلف مطلوبی می باشد. و گاهی موجودی، به دلیل نبود آگاهی یا شوق یا هر دو، حالت یا کاری را به خود می بندد، در حالی که واقعیت وی با آن امر نمی سازد. از این جهت، تکلف معنای ناپسندی به خود می گیرد[۷].

معنای «خود را به رنج انداختن»، در ماده «تکلف» نیست؛ بلکه در هیأت «تکلف» است؛ یعنی در ساختار باب «تفعل». یکی از معانی این ساختار، «تکلف» است؛ یعنی خود را چیزی واداشتن که بی شک همراه با نوعی تحمیل دشواری به خویش است[۸].

_______________________________________________

[۱]. «الکاف و اللام و الفاء أصلٌ صحیح یدلُّ على إیلاعٍ بالشی‏ء و تعلُّقٍ به. من ذلک‏ الکَلَف‏، تقول: قد کَلِف‏ بالأمر یَکْلَفُ‏ کَلَفاً. و یقولون: «لا یَکُنْ حُبُّکَ‏ کَلَفًا، و لا بُغْضُکَ تَلَفًا». معجم مقاییس اللغه، ج‏۵، ص۱۳۶٫

[۲]. «الکَلَفُ‏: الإیلاع بالشی‏ء، کَلِفَ‏ بهذا الأمر، و بهذه الجاریه فهو بها کَلِفٌ‏ و مُکَلَّفٌ‏». کتاب العین، ج‏۵، ص۳۷۲٫ «و الکَلَف‏ من قولهم: کَلِفَ‏ بالشی‏ء یکلَف‏ کَلَفاً، إذا أحبّه فهو کَلِفٌ‏ به». جمهره اللغه، ج‏۲، ص۹۶۹٫ «کَلِفْتُ‏ منک أمراً کَلَفاً، و کَلِفْتُ‏ بها أشدَّ الکَلَفِ‏ إذا أَحبها، و رجلٌ‏ مِکْلافٌ‏: مُحبٌّ للنساء، و رجل‏ کَلِفٌ‏ بالنساء: مِثلُه». تهذیب اللغه، ج‏۱۰، ص۱۴۰٫ «و الکَلَفُ‏: الإِیْلَاعُ‏ بالشَّیْ‏ءِ، کَلِفَ‏ بهذا الأمْرِ فهو کَلِفٌ‏ مُکَلَّفٌ‏». المحیط فی اللغه، ج‏۶، ص۲۶۶٫ «الْکَلَفُ‏: الإیلاع بالشی‏ء. یقال: کَلِفَ‏ فلان بکذا، و أَکْلَفْتُهُ‏ به: جعلته‏ کَلِفاً». مفردات ألفاظ القرآن، ص۷۲۱٫ «کَلِفَ‏ فلان بکذا و أَکْلَفْتُهُ‏ به: به آن چیز حریص شد و او را به آن چیز حریص و شیفته نمودم». ترجمه مفردات الفاظ قرآن، ج‏۴، ص۶۳٫ «و کَلِفَ‏ بالمرأه کَلَفاً شدیداً». أساس البلاغه، ص۵۵۰٫ «الکَلَف‏: الإیلاع بالشَّیْ‏ءِ مع شغل قَلْب و مَشَقَّه. یقال: کَلِف‏ فلان بهذا الأمر و بهذه الجاریه فهو بها کَلِف‏ مُکَلّف‏. و منه المثل: لا یکن حبُّک‏ کَلَفاً؛ و لا بُغْضک تَلَفاً‏». الفائق، ج‏۳، ص۱۶۸٫ «کَلِفَ‏ بِهِ عاشق شد بر وى‏ کَلَفًا و هو کَلِفٌ‏ عاشق». مقدمه الأدب، متن، ص۱۶۱٫ «الکَلَفُ‏: الإِیلاع بالشی‏ء. یقال: قد کلف‏ هذا الأمرَ، و هو کَلفٌ‏ أی مولع، قال: کلِفت‏ بریم بنی عذره‏ / بیومٍ من الحی ذی عِرّه‏. شمس العلوم، ج۹، ص۵۸۸۷٫ «کَلِف‏ بالمرأه کلَفاً اشتدَّ حبُّه لها». المغرب، ج‏۲، ص۲۳۰٫ «عثمان‏ کَلِفٌ‏ بأقاربه؛ أى شدید الحبّ لهم. و الکَلَف‏: الولوع بالشى‏ء، مع شغل قلب و مشقّه». النهایه فی غریب الحدیث و الأثر، ج‏۴، ص۱۹۷٫ «و کَلِف‏ بالشی‏ء کَلَفاً و کُلْفَه، فهو کَلِفٌ‏ و مُکَلَّف‏: لهِج به. أَبو زید: کَلِفْت‏ منک أَمْراً کَلَفاً. و کَلِفَ‏ بها أَشَدَّ الکَلَفِ‏ أَی أَحَبَّها. و رجل‏ مِکْلَاف‏: مُحِبّ للنساء». لسان العرب، ج‏۹، ص۳۰۷٫ «کُلِفتُ بِهذا الامر؛ أی أُولِعْتُ به. و فی الحدیث‏: اکْلَفُوا من العمل ما تُطیقون. هو من‏ کَلِفْت‏ بالأَمر إذا أُولِعْت به و أَحْبَبْته. و فی الحدیث‏: عثمان‏ کَلِفٌ‏ بأَقاربه. أَی شدیدُ الحبّ لهم. و الکَلَف‏: الوُلوع بالشی‏ء مع شغل قلب و مَشقه». لسان العرب، ج‏۹، ص۳۰۷٫ «کَلِفتُ‏: بِهِ (کَلَفاً) فَأَنَا (کَلِفٌ‏) أحبَبتُهُ و أُولِعتُ بِهِ وَ الاسمُ لکَلَافَهُ». المصباح المنیر فى غریب الشرح الکبیر للرافعى، ج‏۲، ص۵۳۷٫ «و کَلِفَ‏ به: أُولِعَ، و أکْلَفَهُ‏ غَیْرُهُ». القاموس المحیط، ج‏۳، ص۲۵۹٫ «و یُقال: کَلِفَ‏ به، کفَرِحَ‏ کَلَفاً و کُلْفَهً، فهو کَلِفٌ‏: أُولِعَ‏ به و لَهِجَ و أَحَبَّ، و منه‏ الحَدِیثُ‏: «اکْلَفُوا من العَمَلِ ما تُطِیقُونَ». و فی حَدِیثٍ آخَرَ: «عُثْمانُ‏ کَلِفٌ‏ بأَقارِبِه». أی: شَدِیدُ الحُبِّ لَهُمْ. وَ الکَلَفُ‏: الوَلُوعُ بالشَّیْ‏ءِ مع شغُلِ قَلْبٍ و مَشَقَّهٍ. وَ فی المَثَل: «کَلِفْتُ‏ إِلیْکَ عَرَقَ القِرْبَهِ» و فی مَثَلٍ آخرَ: «لا یَکُنْ حُبُّکَ‏ کَلَفاً، و لا بُغْضُکَ تَلَفاً». تاج العروس، ج‏۱۲، ص۴۶۵٫ «الکَلَف‏: کَلِف‏ الشى‏ءَ و به‏ یکلَفه‏ کَلَفا: أحبّه و أولع به فهو کَلِفٌ‏ و مُکَلَّف‏. و أکلَفه‏ به غیرُه: جعله یُولَع به». الإفصاح، ج‏۱، ص۱۳۰٫ «الأصل الواحد فی المادّه: تعلّق أمر بشی‏ء و عروض فیه مشقّه على خلاف الجریان العادىّ مادّیّا أو معنویّا. و من مصادیقه: تغیّر فی الوجه بکدوره أو لون علاه. و تعلّق أمر بإنسان فیه کلفه و مشقّه. و التکالیف المتوجّهه الى الأفراد من جانب اللَّه تعالى و من جانب رسوله». التحقیق فى کلمات القرآن الکریم، ج‏۱۰، ص۹۹٫ «و کَلِفَ‏ بالشی‏ء کَلفاً و کُلْفه، فهو کلِفٌ‏ و مُکلَّف‏: لهِج به. و کلِفَ‏ بها أَشد الکَلَفِ‏ أَی أَحَبَّها. و رجل مِکْلاف: مُحِبّ للنساء». لسان اللسان، ج‏۲، ص۴۷۲٫ «کَلَفَ‏ زیدٌ فلانهَ أو بها. أحبّها حبّا شدیدا. أَکْلَفَهُ‏ به أَکْلَفَتْنِی‏ أخلاقُ و جمالُ فلانه بها. جعلتنی محبّا لها». معجم الأفعال المتداوله، ص۶۵۷٫

[۳]. «و منه: أَخْذُ الکلف‏ فی الوجه للزومه، و تعذُّر ذهابه، کأنه فیه ولوعاً». الفائق، ج‏۳، ص۱۶۸٫ «و به‏ کُلْفَهٌ: أی سَوَادٌ خَفِیٌّ فی خَدَّیْه». المحیط فی اللغه، ج‏۶، ص۲۶۶٫ «الکَلَف‏: شی‏ءٌ یعلو الوجهَ فیغیِّر بشرتَه». معجم مقاییس اللغه، ج‏۵، ص۱۳۶٫ «کَلِفَ‏ الوَجهُ کَلَفاً أَیضاً تَغَیَّرَت بَشَرَتُهُ بِلَونٍ عَلَاهُ» المصباح المنیر فى غریب الشرح الکبیر للرافعى، ج‏۲، ص۵۳۷٫ «الْکَلَف‏ فی الوجه: تیرگى در چهره که به تصور مفهوم کلفه یعنى سرخى و سیاهى بهم آمیخته». ترجمه مفردات الفاظ قرآن، ج‏۴، ص۶۳٫ المحکم و المحیط الأعظم، ج‏۷، ص۳۵٫ الإفصاح، ج‏۱، ص۱۳۰٫

[۴]. «إذا کان البعیرُ شدیدَ الحمرَه یخلِط حُمرَته سوادٌ لیس بخالصٍ فتلکَ‏ الکُلْفَهُ، و هو أَکْلَفُ‏، و ناقه کَلفَاءُ». تهذیب اللغه، ج‏۱۰، ص۱۳۹٫ و المحیط فی اللغه، ج‏۶، ص۲۶۶٫

[۵]. «کلّفه‏ أمرا: أوجبه علیه». الإفصاح، ج‏۱، ص۱۳۰٫

[۶]. «وَ یَتَعَدَّى إِلَى مَفعُولٍ ثَانٍ بِالتَّضعِیفِ فَیُقَالُ کَلَّفْتُهُ‏ الأَمرَ فَتَکَلَّفَهُ‏ مِثلُ حَمَّلتُهُ فَتَحمَّلَهُ وَزناً وَ مَعنًى عَلَى مَشَقَّهٍ أَیضاً». المصباح المنیر فى غریب الشرح الکبیر للرافعى، ج‏۲، ص ۵۳۸٫ «و کَلَّفَه‏ تَکْلِیفاً أَی أَمره بما یشق علیه. و تَکَلَّفْت‏ الشی‏ءَ: تجشَّمْته على مشقَّه و على خلاف عادتک». لسان العرب، ج‏۹، ص۳۰۷٫ القاموس المحیط، ج‏۳، ص۲۵۹٫ مجمع البحرین، ج‏۵، ص۱۱۵٫ «کَلَّفَ‏، تَکْلِیفاً: او را به کارى سخت گمارد» فرهنگ ابجدی، متن، ص۷۳۵٫

[۷]. «تَکَلُّفُ‏ الشی‏ءِ: ما یفعله الإنسان بإظهار کَلَفٍ مع مشقّه تناله فی تعاطیه، و صارت‏ الْکُلْفَهُ فی التّعارف اسما للمشقّه، و التَّکَلُّفُ‏: اسم لما یفعل بمشقّه، أو تصنّع، أو تشبّع، و لذلک صار التَّکَلُّفُ على ضربین: محمود: و هو ما یتحرّاه الإنسان لیتوصّل به إلى أن یصیر الفعل الذی یتعاطاه سهلا علیه، و یصیر کَلِفاً به و محبّا له، و بهذا النّظر یستعمل‏ التَّکْلِیفُ‏ فی تکلّف العبادات. و الثانی: مذموم، و هو ما یتحرّاه الإنسان مراءاه، و إیاه عنی بقوله تعالى: قُلْ ما أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ وَ ما أَنَا مِنَ‏ الْمُتَکَلِّفِینَ‏». سوره ص، ۸۶٫ مفردات ألفاظ القرآن، ص۷۲۱ و ۷۲۲٫ و نیز «و المُتَکَلِّفُ‏: المتعرض لما لا یعنیه». مجمع البحرین، ج‏۵، ص۱۱۵٫

[۸]. «و تکلّفتُ‏ الشی‏ء تکلُّفاً، إذا تجشّمته». جمهره اللغه، ج‏۲، ص۹۶۹٫ الإفصاح، ج‏۱، ص۱۳۰٫ المحکم و المحیط الأعظم، ج‏۷، ص۳۵٫ «من لم یصبر على‏ الکُلَف‏ لم یصلْ إلى الزُّلَف. و کلَّفه‏ الأمرَ فتکلَّفه‏». أساس البلاغه، ص۵۵۰٫