اعزام با اعمال شاقّه!

دکتر سید جلیل میرمحمدی میبدی

  • دکتر سید جلیل میرمحمدی میبدی

لباس ، کمربند ، پوتین ، فانسقه ، چفیه و گاهی هم کوله پشتی، جوراب، زیر پوش و اگر فصل سرد بود، اورکت ، کلاه و دستکش از ملزوماتی بود که وقتی به جبهه اعزام میشدی در همان بسیج بالای میدان شهرداری، تحویلت می‌دادند. در یک چشم به هم زدن با پوشیدن آنها شده بودیم رزمنده بسیجی آماده اعزام. حقیقتش جرأت خبر دادن به پدر و مادرم را نداشتم؛ دفعه اول هم که اعزام شده بودم خیلی روی خوش نشان نداده بودند و حتی به نامه هایم هم جواب نمی‌دادند.

از بسیج به سپاه رفتیم. در آنجا عده ای از دوستان دیگر هم آماده اعزام بودند؛ دوستانی که بعضا این آخرین سفر دنیایی شان بود و با پرواز به ملکوت، متنعّم به نعمت رضایت حق و همنشینی با اهل بیت علیهم السلام اجمعین شده بودند؛ شهدایی مثل: سردار حسن زاده ، شهید میرباقری ، شهید بابایی ، شهید پورحیدری ، شهید قادری و …

در سپاه میبد عکسی را به یادگار گرفتیم که سالیان سال است با دیدنش، خاطرات آن دوران برایم زنده می شود. عصر به طرف یزد و بعد هم به سمت اهواز حرکت کردیم. در اهواز در دانشگاه جندی شاپور مستقر شدیم.

حدود دو سه هفته ای در دانشگاه جندی شاپور مستقر بودیم. آنچه از دانشگاه بیادم باقی مانده عبارت است از :نماز های جماعت چند هزار نفری و سخنران های معروف، بساط چای داخل دانشگاه هم خود حکایتی داشت خواندنی؛ آب را داخل دیگ های بزرگ به جوش میاوردند و در حالی که آب داشت باصطلاح قل قل می جوشید بسته های چای وال ایرانی را در داخل آن می ریختند و سرگروه ها و یا مسئولان غذای گروهان ها پارچ های پلاستیکی بدست پشت سر هم به صف ایستاده و منتظر برداشتن چای بودند که به محض اجازه این پارچ ها بود که  پراز چای در حال جوش میشد و به گروهان ها برده میشد و با لیوان های پلاستیکی به دست در صف به نوبت می ایستادیم و با چه ولعی مینوشیدیم!

ظهرها که می شد بوی تند فاضلاب شهر، تمام دانشگاه را فرا میگرفت ؛ بوی شدیدا مشمئز کننده ای که جرات نمیکردی وارد محوطه دانشگاه شوی ، وقتی در بعضی از قسمت های محوطه دانشگاه فاضلاب هیچ سرپوشی نداشت بو ی این گنداب بسیار شدیدتر و غیرقابل تحمل تر میشد.

ما را در گردان ۵ که فرماندهی آن بعهده برادر کاظم میرحسینی سازماندهی کردند. سردار سرتیپ دوم حاج کاظم میرحسینی  جانباز ۷۰ درصد و از فرماندهان دفاع مقدس که در اکثر عملیات ها حضوری فعال داشتند ، پس از شهادت شهید ذبیح الله عاصی زاده  به فرماندهی تیپ ۱۸ الغدیر یزد منصوب شدند که تا اخر جنگ در این سمت بودند ، انسانی بسیار متدین ،وارسته و معتقد ، مقید به اقامه نماز جماعت.

معاون گردان هم برادر حسن انتظاری بود. سردار شهید سرتیپ دوم پاسدار حسن انتظاری از فرماندهان دفاع مقدس بودند ، برادرش نیز به شهادت رسیده بودند.  بعدها در حالیکه فرمانده گردان بودند در عملیات بدر به شهادت رسید. بسیار دلاور بود و در اکثر عملیات ها شرکت داشت. از نکات برجسته این  برادر بزرگوار ایمان و تعبدش به اسلام و ۱۴ معصوم علیه السلام و همچنین اخلاص و اعتقاد به راه انتخاب اش بود ، عشق به امام در کلامش موج میزد.

درگروهان ۳ که فرمانده اش محمود معلمی بود ثبت ناممان کردند. یادم میاید چه در جبهه شوش دانیال نبی علیه السلام و چه در اینجا کلی کتاب درسی و دفتر و قلم را به همراه خودم آورده بودم که مثلا از اوقات فراغت نهایت استفاده ببرم و درس بخوانم، زهی خیال باطل ! کتاب دفترها را سالم به شوش بردم و ورق نخورده و سالم برگرداندم، اما اینجا کتاب دفترها را سالم آوردم ولی با مجروحیتم دیگر اثری از آنها ندیدم و مفقودالاثر شدند!

هر روز ظهر و مغرب برنامه نماز جماعت روبه راه بود و سخنران های معروف کشوری شب های جمعه که میشد برنامه دعای کمیل داشتیم که رزمنده ها با چه حال خوشی با خدای خود مناجات میکردند و گریه های شهید بابایی ومناجات با خدا و آن حال خوش دعا بر روی شن های محوطه دانشگاه در دل تاریک شب را هرگز فراموش نمیکنم.

ادامه دارد…