طلائیه

مصطفی قاسمی پور

  • مصطفی قاسمی پور

اقا چرا والدین این قدر سخت گیرن تو روابط جنس مخالف؟

شما که روان شناسی خوندی آدم عاشق دختری بشه باید چیکار کنه؟

ما بدجور شکست عشقی خوردیم بنظر شما راهش چیه؟

ته اتوبوس نشسته ام، اتوبوسی که آب برای خوردن ندارد روی صندلیی که زیرش موتور ماشین هست و هوا بشدت گرم، حدود ۱۲تا دانش “آموز دورم نشسته اند عده ای هم روی صندلیها نیم قد که این آقا قاسمی چطور میخواد زیر بار این سوالات جنسی عشقی رفتاری اخلاقی خلاص بشه!! بارش باران این سوالات خشکسالی برآن مترتب نیست و خوب گوش دادنم و گرد شدن حدقه چشمم با حرکات ابرو همراه میشود و بچه ها را بیشتر سر ذوق میآورد.

حالا سوالات ته کشیده و منتظرند جوابی بشنوند : بچه ها چقدر تا غروب مونده؟ میگن : آقا خیلی زمان نداریم و نیم ساعتی تا غروب . میگم بچه چقدر راهه تا برسیم به مقصد؟ میگن آقا نیم ساعت. میگم بچه ها خسته اید؟ میگن نه. این میگم و میگن ها حوصلشون رو سر میبره و در اعتراضی معنا دار میگن: آقا چرا جواب سوالات رو نمیدید ما منتظریم.

بچه های روبرویم انواع جوک های زشت رو برایم تعریف کرده اند جلویم ورق بازی کرده اند و ترانه مبتذلی نبود که نخوانند انگار سالهاست عضوی از گروه دوستی و خلافکاری آنها هستم!

آقا چرا پس جواب نمیدی؟ چرا وقت تلف میکنی؟

بچه ها بذارید غروب رسیدیم مقصد و رفتید و بعد برگشتید اگه جواب سوالتون رو تو اون نیم ساعت نگرفتید بعد جوابتون میدم.

در ذهن این دانش آموزهای شر نمیره این جوابم: آقا گرفتی ما رو مگه اون نیم ساعت دم غروب رسیدیم مقصد و بعد اومدیم تو اتوبوس قراره چی بشه که اینطوری میگی؟….

غروب میشود اتوبوس میایستد از جلو اتوبوس یکی صدا میزند: نیم ساعت اینجا هستیم نماز میخونیم برمیگردیم. این صدای کسی است که اول راه با اکراه بهم میگفت فلانی نرو ته اتوبوس اونجا یه مشت دانش آموز عوضی همراهمونن بهتون توهین میشه!!

بگذریم. رفتیم نمار خواندیم ازاون دانش آموزها فقط دونفر باهام اومدن قدمی زدیم. بقیه رو ندیدم. قدری هم دیر اومدن.

رفتم داخل اتوبوس، نشسته بودم، تک تک برگشتند، اتوبوس تکمیل شد، سرها روی زانو ویا روی دسته صندلی بود اتوبوس حرکت کرد سکوت غمبار ماشین شکست و صدای گریه های دانش آموزان دخترباز و ورق باز و ترانه خوان بلند شد!!.

سر رئیس این به اصطلاح شرها را به اغوش گرفتم. مرتضی خوبی؟ ولم کن اقا قاسمی ولم کن بگذار گریه کنم. سراغ دیگری میروم : آقا قاسمی اینجا کجا بود چرا با ما اینطوری کرد؟! تک تک صندلی ها را میروم چشم ها از اشک ها کاسه خون و چفیه ها خیس! مربی و رئیس این بچه ها از جلوی اتوبوس مانده بود چه اتفاقی افتاده و دائم با دست بهم اشاره میکنه فلانی چی شده چی کردی چی گفتی؟!! و من با سکوت بر ابهاماتش می افزودم!.

شب بر جاده حکمفرما شده یکی از ته اتوبوس میگوید آقا مصطفی نوحه بخوانم؟ او تا قبل غروب برایم کلی ترانه زنانه خوانده بود!! میگویم بخوان. مصرع اولش سلام به حسین است و کار به مصرع و بیتی دیگر نمیرسد!! میشوم سقای اشک پاک کن بچه ها!!

یک ماه بعد:

تلفنم زنگ میخورد پشت خط مادری است با لهجه ای غریب. ببخشید شما قاسمی هستید؟ بله بفرمائید. مزاحمتان شدم یک ماهی هست میخواستم زنگ بزنم و سوالی بپرسم. میگم بفرمائید مادر در خدمت هستم. و بعد با آهی میگوید: شما با پسرم چه کردید؟  متعجبانه میمانم چه بگویم!!. ببخشید خانم متوجه نشدم پسرتون کیه مگه چه اتفاقی واسش افتاده شاید اشتباهی زنگ زده اید؟

مادر: نه پسرم من مادر فلانی هستم یکماه پیش گویا با شما اومده راهیان نور بعدش نماز خون شده و اهل درس. مودب شده و منظم! هرچی میپرسم کی و کجا اینجوری متحول شدی میگه زنگ بزن از قاسمی بپرس!! حالا میخواستم هم از شما تشکرکنم و هم بدونم با پسرم چه کردید!!. و من تازه سر از ماجرا در میاورم و میگویم:

مادر من کاری با پسرتان نکردم هرآنچه بر پسرتان و دیگر رفقایش رخ داده کار طلائیه بود.

و میپرسد: طلائیه؟ این بنده خدا کیه؟ میگم مادر کسی نیست سرزمینی است در خوزستان پسرتان و دوستانش غروب یکماه قبل رفتند زیارت اونجا. بنده هیچ کاره ام از طلائیه تشکر کن…

از بچه های اون عقب اتوبوس حالا که چندسالی از اون داستان گذشته خیلیهاشون دانشجو شدند و هنوز مرتبطیم.