چقدر سخت است

زیدالله نوری

  • زیدالله نوری(آزاده سرفراز دوران دفاع مقدس)

قبل از ماه رمضان همین امسال بود که رفتیم گرد همایی آزادگان استان اصفهان. می‌خواستیم حرکت کنیم گفتند اقبال هم دارد می‌آید.

ایستادیم تا به همراه پسرش محمدجواد رسیدند آنجا. مراسم مختصری بود و قرآنی خوانده شد. بعد میکرفن را دادند به اقبال و چند تا آیه خواند و پشت بلند گفت محمدجواد بیا بابا. محمدجواد میکرفن را گرفت و مثل بلبل از حفظ قرآن خواند. هرکجا را اشاره کردیم خواند با نام صفحه وسطر. چقدر متواضع بود و خوش سیما. همه را به وجد آورده بود.

وقتی رفت بنشیند همه برایش صلوات فرستادند. آنقدر محجوب بود که سرش را بلند نکرد. بعد از مراسم با او همکلام شدم. رویش نمی‌شد جواب سوالات مرا بدهد. تشویقش کردم ادامه بدهد.

چند جا که بودم از هنرهایش گفتم. اما امروز….. امروز خبر دردناکی را شنیدم : محمد جواد رفت… رفت زیر خاک. محفوظاتش را هم برد. برد زیر خاک تا در آن تاریکی مشعلی باشند و تنهایی اش را روشن کنند. اَللّهمَ لا نَعلمُ مِنهُ اُلاّ خَیراً

خدایا با خوبان درگاهت محشورش کن و دل پدر و مادرش را تسکین بده.

اقبال عزیز! اگر تماس نمی‌گیرم بغض دارد گلویم را می‌فشارد و باور نمی‌کنم این خبر را. نمی‌دانم چقدر برایت سخت است ولی ما را ببخش. همین.