خان منفی هفت

مصطفی قاسمی پور

  • مصطفی قاسمی پور

۱٫ بین الطلوعین عازم ملایر بودم، ایستاده کنار خیابان تا ماشینی بیاید و بروم پایانه. اولی دومی سومی هشتمی دهمی تا اینکه بالاخره یکی میایستد. و رو به بنده میگوید تا راه آهن میروم و بعد دوباره ماشین بگیر! سرصحبت را باز میکند ۲سال و هشت ماه است عقدم خانمم را به شدت دوست دارم و اگر غیر از این بود تا حالا زیر کمرکش این بار تورم طلاقش داده بودم. من دستم را میگذارم زیر چانه ام و آرنج روی لبه پنجره و نگاهش میکنم. ادامه میدهد:شبها تا صبح تو اژانس کار میکنم روزها تا غروب تو تراشکاری. تحسینش میکنم و میبیند خوب گوش میدهم بالهجه شیرین آذریش میگوید میرسانمت تا خود ترمینال!! میگویم داداش حالا چرا عروسی نمیکنی؟ آهی میکشد که حاجی هر چی میدوم به هزینه طلا و تالار نمیرسم! میگویم خوب بدون تالار و با یه عروسی برو سرخونه زندگیت. با خودم میگم الان میگه حالت خوب نیست گویا و در حالی که باد موهای بلندش رو به صورتش میکوبوند میگه خانمم هم اصرار داره با مشهد بریم سرخونه و اینقدر هزینه نکنیم ولی مادر خانمم مادر خانمم مادرخانمم پدرم رو دراورده و شروع میکنه به بدگویی از مادر خانمی که ۳۲ماهه نگذاشته عروسی سر بگیره!!

۲٫ نشسته روبرویم سرش پایین و حرفی برای جواب دادن ندارد: درست میگید آقا مصطفی خودمم میدونم دارم اشتباه میکنم ولی چه کنم پدر و مادرم در جواب تقاضایم برای ازدواج فقط میخندند و اصلا توجهی ندارند

۳٫ تماس گرفته است: آقا مصطفی جمعه عروسیمه میگم خوب مبارکه. ممنون ولی سوالی دارم که خجالت میکشم بهت بگم. نه بگو چیه مشکل مالی داری؟ نه بعدماهها بالاخره تونستیم عروسی رو آماده کنیم خانمم میگه با یه شاه عبدالعظیم هم میشه رفت سرخونه زندگی ولی زندگیم داره از هم میپاشه. میپرسم چرا؟ مادرم پاشو کرده تو یه کفش که هم تالار و هم گروه ارگ و هم رقص. من نمیخوام زندگیم با گناه شروع بشه ولی مادرم از حرفش یه ذره پایین نمیاد.

۴٫ سلام آقا مصطفی! جوابی میدهم و بعد دقایقی میگه قصد تاهل دارم میگم مبارکه و از آنطرف خط با آهی میگه والدینم بعد ماهها که اصلا قبول نمیکردن متاهل شوم تازه حالا میگن فلان فرد فامیل که البته کلی با من اختلاف سنی داره. تازه میگن شغلت رو جور میکنی و فلان وفلان کارها رو انجام میدی تازه ما قدم پیش میذارم برای اونی که ما میگیم!! آقا مصطفی چه کنم؟!!

۵٫ باور کن مصطفی دیگه کم اوردم! دارم دیوونه میشم ۳سال از عقدم و بلکه بیشتر داره میگذره. به پیر به پیغمبر من نمیخوام تو فلان باغ شهر عروسی بگیرم. خانمم راضی نیست خداراضی نیست. مگه با زیارت برم سر زندگیم گناه داره. مادرم داره بدبختم میکنه موندم چه کنم…

۶٫ هفته ها از خواستگاری گذشته حرفهایمان را هم زده ایم همه چیز حله. میگم خوب مبارکه پس چرا محرم نمیشید میگه پدرش ماه پشت ماه میاد و میره و ایشون هنوز تو تردیده که نکنه..! میگم دخترخانم چی میگن؟ میگه اون بنده خداهم حرفی نداره و از دست کار والدینش کلافه شده و هردوچند ماهیه بلاتکلیفیم!!

این ۶مورد بالا مشتی از خروارها اتفاقات واقعی جامعه ماست که بخشی از آنرا حقیر به عینه بارها دیده ام و شنیده ام. شاید در مورد جنس مونث این نوع مبتلائات بیشتر صدق کنه نمیدونم ولی اکثر پاراگراف فوق الذکر رو همین دوهفته باهاش درگیر بوده ام!! و از ذکر سایر نمونه ها میگذرم.

حقیرگاهی واقعا درمانده ام چه مشورتی به این رفقای عزیز بدهم. حرمت والدین، اشتباه بودن نظر والدین، حیای ذاتی رفقا و البته خون دلی که میخورند از این تاخیر تاهلشان و یا بدشروع شدن زندگیشان.

این مقوله میتواند یکی از سرفصلهای اصلی سبک زندگی باشد، اینکه چطور میشود حد وسط ولنگاری فرزند با جبر والدین را پیدا کرد؟ اینکه چطور والدین متوجه شوند پسر ۲۳ساله آنها میتواند انتخاب درستی کند؟ اینکه والدین در کشاکش روزگار آبدیده اند و پیچش مو میبینند؟ اینکه لج بازی و رویاهای متوهمانه والدین شروع زندگی را با پوست موزی لغزان زیر پای محبت ها نبرد؟

نمیدانم ولی هرچه هست اتفاق خوبی در حال رخ دادن نیست.