در حسرت آخرین دیدار

محمد داود فلاحی

  • محمد داود فلاحی

جمعه بود، نزدیکای ظهر. کم کم خودم رو آماده کردم که برم نماز جمعه. لباس پوشیدم و حرکت کردم. با دوستم وعده کرده بودم.

وقتی وارد مصلی شدم و خواستم برم داخل صف محمد جواد رو دیدم. او متوجه من نشد. صبر کردم تا نگاهش افتاد به من. سلام و احوالپرسی کردیم. ازم خواست کنارش بشینم اما با دوستم وعده کرده بودم. شایدم اون موقع فکر میکردم بعدا میتونم سر فرصت محمد جواد رو ببینم و باهاش حسابی صحبت کنم. پس تقاضاش رو رد کردم و رفتم کنار دوستم.

پنج روز بعد چهارشنبه وقتی رفتم مغازه سر کوچه واسه خرید، صاحب مغازه بهم گفت یه حافظ قرآن دیروز فوت شده که فامیلیش هم اقبال بوده و باباش یه آزاده بوده. میشناسیش؟ اولش شک کردم. گفتم نکنه محمد جواد بوده. بعد ازش پرسیدم اسمش چی بوده؟ گفت محمد جواد. نمیخواستم باور کنم ولی وقتی اسم باباش رو پرسیدم مطمئن شدم محمد جواد خودمون بوده.

حسرت خوردم . با خودم گفتم چرا اون روز جمعه تقاضاش رو رد کردم و کنارش ننشستم. آخه نمیدونستم این آخرین باریه که اونو میبینم و این آخرین خواسته او از منه. با خودم میگم خوشا به حالش که در جوانی و در اوج پاکی و صداقت از این دنیا رفت بی آنکه به آن چشم بدوزد و یا به آن دل ببندد. خوشا به حالش که با ذکر یا حسین و با یاد اربابش از این دنیا رفت. خوشا به حالش که زود رفت. آخه جای او اینجا نبود. چه زود بار سفر بست و از این دنیای پست چه زیبا رست…