- مسعود ده نمکی
درست روبهروی مسجد دانشگاه تهران چهارراهی معروف به «چهارراه لشکر» و یا «چهارراه ماچ و بوسه» پاتوق رزمندههای لشکر۲۷ حضرت رسول (ص) تهران شده بود که هر هفته نماز جمعهها، آنهایی که برای مرخصی به شهر آمده و یا آنهایی که مجروح شده و دوران نقاهت را میگذراندند همدیگر را آنجا پیدا میکردند.
روبهروی دانشکده ادبیات و کنار مسجد فردوسی هم محل قول و قرار بچههای لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود. هر هفته بعداز پایان نماز جمعه پدر و مادرهای رزمندهگانی که از سرنوشت بچههایشان بیخبر بودند و یا شنیده بودند که آنها مفقودالاثر و یا شهید شدهاند یک تکه عکس دستشان میگرفتند و با پرس و جو از این و آن سعی میکردند خبری از فرزندانشان پیدا کنند.
اما این روزها [یعنی تابستان ۱۳۶۷] در چهار راه لشکر غوغایی برپا بود. آنجا پر بود از پدران و مادرانی که دنبال گم شدهشان میگشتند، بچههایی که شاید چند هفته قبل خودشان در همینمحل سجاده پهن میکردند و نماز جمعه میخواندند. وای خدای من چقدر عذاب آور است دیدن این صحنهها خندهها و گریههای بچهها با هم قاطی میشد. حرفهای ما از خندهها و شوخیهای شب عملیات شروع میشد تا میرسید به برگشتن از عملیات و دیدن جای خالی و ساکها وسایل بیصاحب رفقای شهید و یا مفقودالاثر شده، اینجا دیگر خاطرات طنز وخندههایی که گاه با تذکرهای جدی مسئولین ستاد نماز جمعه که مدام میگفتند «شما چطور مسلمانهایی هستید، خطبهها، جزو نماز جمعه است»، قطع میشد و تبدیل به گریههای جانسوز از فراق رفقا میشد.
بعضیها که شاید جنگ برایشان در همین نماز جمعه و شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» خلاصه شده بود با دیدن این دوگانگی رفتاری یعنی خندهها و گریههای بچهها، میگفتند: «بابا اینها موجیاند. خنده و گریهشان هم معلوم نیست، اینها نماز جمعه را هم به خاطر دیدن همدیگر آمدهاند وگرنه دین درست و حسابی ندارند».راستش این را یک جورهایی درست میگفتند. برای خیلی و شاید همه ما اینطور بود که اگر از جبههها به مرخصی میآمدیم و یا زخمی میشدیم آرزو میکردیم زودتر روز جمعه برسد تا برویم دانشگاه تهران هم سنگرها را ببینیم، همسنگرهایی که دغدغهها و جنس رففاقتهایشان غیر از آدمهای شهر بود. انگار صد سال بود که همدیگر را میشناختیم…
نماز جمعه این هفته خیلی با نماز جمعههای دیگه فرق داشت. کسی حوصله کلکل با مأموران ستاد نماز جمعه را نداشت. گوش کسی به این حرفها بدهکار نبود چون همه یک جورهایی داغدار بودند.
اکثر گردانها در فکه و شلمچه و جاهای دیگه با حمله سراسری عراقیها درگیر شده بودند. آمار مفقودین بالا بود و خیلی از بچههای گردان جعفر طیار به همراه فرمانده گردانشان اسیر شده بودند، اما هیچ خبر رسمی از اسارت آنها نبود. شاید هم بعثیها آنها را تیرباران کرده بودند. بچهها به چشم خودشان دیده بودند که بعثیها به خیلی از زخمیها تیرخلاص میزنند و یا آنها را زنده بگور میکردند.
خبر سقوط فاو مثل یک پتک بر سرمان خورده بود، بدتر خود سقوط این مسئله بود که خبر احتمال عقبنشینی از فاو قبلاً دهن به دهن به صورت شایعه شنیده شده بود. درست مثل تخلیه اختیاری منطقه شاخ شمیران و حلبچه، منطقهای که بعثیها با زور چند بار پاتک نتوانستند آنجا را بگیرند. اما با یک بیانیه دولت خودمان تحویلشان دادیم. این روزها روزهای بدی بود نمیتوانستیم در موردش صریح حرفی بزنیم. انگار ارادهای داشت پیشاپیش جنگ را تمام میکرد.
مدت سربازی در ارتش عراق هفت سال بود، یعنی هر جوان عراقی باید هفت سال در ارتش و در یک رسته نظامی تخصصی خدمت میکرد. وقتی هم مدت خدمتش تمام میشد عضویت او از حالت «جندی» یعی سربازی اجباری به «جیشالشعبی» یعنی ارتش مردمی تغییر پیدا میکرد. عراق این ماههای آخر جنگ تمام لشکرهای خود را بازسازی کرده بود. میگفتند صدام این روزها سه میلیون نیروی رزمی بسیج کرده بود، یعنی از جمعیت ۱۳ میلیونی عراق سه میلیون نفر به شکل نیروهای رزمی، احتیاط و یا پشتیبان درگیر جنگ شده بودند، اما برای ما که ۶۰ میلیون جمعیت داشتیم و از آن ۶۰ میلیون ۲۰ میلیون نفر جوان بودند، در کل این هشت سال جنگ بیشتر از دو یا سه میلیون نفر مشارکت مستقیم در جنگ نداشتند. همین دو، سه میلیون نفر هم چندین بار پشت سر هم به جبهه اعزام میشدند، زخمی هم که میشدند بعد از طی دوران نقاهت دوباره به جبهه بر میگشتند.یعنی اقلیتی میجنگیدند تا اکثریتی زندگی کنند و یا درس بخوانند. آن هم در جنگی فرسایشی و در این ابعاد گسترده، درست برعکس همه جنگهای دیگر دنیا که همه درگیر جنگ میشدند و عدهای محدود و ترسو برای کشورشان کم میگذاشتند.
اینها حرفهایی بود که هیچ وقت مجال گفتنش پیش نیامد یا کسی جرأت نکرد بگوید. تبلیغات جنگ ما برای ایجاد حس دفاع ملی و نبرد همه جانبه بهشدت ضعیف بود. تا میپرسیدی که چرا صفهای کنکور طولانیتر از صفهای اعزام به جبهه است متهم میشدی به ریا و تظاهر و این حرفها که حالا دو روز رفتهاند جبهه سر ملت منت میگذارند!!».
دفاع ملی سر جای خودش، خیلی از مؤمنینی هم که در صفوف نماز جمعهها شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» سر میدادند، جبهه نمیآمدند. خیلی از جوانها مقابل مساجد چراغ قوه برای ایست بازرسی دستشان بود اما جبهه نمیآمدند.
همین شد که در اخبار در گوشی شنیده شد که برخی مسئولین جنگ به امام نامه نوشته و پیشنهاد دادهاند جنگ باید تمام شود.
گردان ما نیرو نداشت لشکر در مناطق مختلف درگیر بود. فرمانده گردان میگفت «هر چه میتوانید دوستان خود را ترغیب کنید که اعزام بگیرند تا گردان ما هم زودتر تکمیل شود و ما هم بزنیم به خط»، اما کو گوش شنوا!
رفتم مسجد تا با رفقاحرف بزنم شاید ترغیب شوند و اعزام بگیرند.آن شب وقتی در مسجد محل قبل از ایست بازرسی با بچهها حرف زدم که بیایید به جای ایست بازرسی اعزام بگیرید، با کنایه و زخم زبان از حرفهایم استقبال کردند و گفتند «حالا بگذار گرد و خاک دو روز اعزامت از لباسها پاک شود بعد بقیه را راهی جبهه کن» شب بدی برایم بود. جوانهایی که در خیابانها مورد میگرفتند و یا جوانهایی که در خیابانها مورد بودند یعنی درحال دختربازی و عشق و حال، انگار نمیدانستند در این کشور مورد اصلی دشمن بعثی است و باید از کشور و انقلاب دفاع کرد.
آن شب با قلبی شکسته و چشمانی گریان از مسجد راهی خانه شدم. اخبار جبههها را تلفنی از چند نفر از دوستان گرفتم. با خود فکر کردم چطور است از گردان سلمان تسویه حساب بگیرم و منتظر اعزام نیرو نباشم با گردانهای دیگر عازم خط بشوم.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰