نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نشسته بودیم که مهدیه گریه می کرد. معلوم بود نمی خواهد آنجا تنها باشد. مهدیه گفت بیا از اینجا برویم، گفتم: باباجان تو که نمی توانی راه بروی، بنشین تا بیایند دنبالمان