اسرای ایرانی و خیابانهای بغداد

محمد رضا اقبال

  • محمدرضا اقبال

روز سوم یا چهارم اسارت بود (بهمن ماه سال ۱۳۶۱)که مارا درخیابانهای بغداد می گرداندند تا به اصطلاح، پیروزی خودشان را به رخ ما وملت عراق بکشانند.

تقریبا ساعت  ۱۲ظهر بود که مدارس ودانشگاهها تعطیل شده بود، شایدهم به عمد به جای تشکیل کلاس وآموختن درس مهر ومحبت، این مراکز را تعطیل کرده بودند تا در دل نوجوانان دختر و پسر عراقی درس حقد وکینه ایرانیان را بکارند. عجب روز سخت وتلخی بود، ماشینهای پلیس لابلای اتوبوسها قرار گرفته و آژیرکشان مردم حاضر درخیابانهای بغداد وکسبه  ورهگذر و…. را از پیروزی حزب بعث درعملیات اخیر باخبرمی کردند.

همانطور که قبلا هم عرض کرده بودم دربین ما اسیران،اسیر کم سن وسال هم وجود داشت که ناخوداگاه نظر هربیننده ای را به خودشان جلب می کردند وهمین امرباعث می شد که برخی ازجاضران، ما
را با اشاره دست به یکدیگر نشان داده واحتمالا تجزیه وتحلیلی هم ازنحوه حضور رزمندگان کمتراز۱۵سال درجنگ داشتند.

خلاصه در هراتوبوس چند نفر سرباز واطلاعاتی عراق هم به عنوان تیم حفاظت ما را همراهی می کردند،اتوبوسی که حامل مابود، رسید به یک چهارراه که به علت قرمزشدن چراغ راهنما مجبوربود چند ثانیه ای متوقف شود، دراین اثنا چشم سربازان هوس باز عراقی به آنطرف خیابان خیره شدکه ما به خود اجازه نمی دادیم آن صحنه ها را ببینیم،سربازان بایکدیگرحرف می زدند و می خندیدندوگاهی هم باکف وسوت و ایما واشاره در پی جلب توجه مخاطبان خود بودند!

وقتی دیدند همچنان نگاه ما به کف اتوبوس دوخته شده تا مبادا با دیدن زنها ودختران بی حجاب عراقی به گناه بیفتیم، یکی از سربازان گفت: شوفوهن! (نگاهشون کنید) اشگدرحلویات!(چقدر خوشگل
هستند)البته این کلمات را بعدا مترجم برای ما ترجمه کرد،همان مترجم نوجوان عرب زبان خوزستانی که باصدایی مردانه بر این سربازان غافل نهیب زد وگفت: استحیی(خجالت بکشید)
هذه اختک!(اینها خواهروناموس شماهستند!) وادامه داد، ما اسیر دست شما هستیم،شما از اسیر دعوت می کنید تا به ناموستان نگاه کند؟ درحالی که اگر ماهم می خواستیم به ناموستان نگاه کنیم،شما نباید این اجازه را به ما می دادید! حالا از ما دعوت می کنید تا چشم چرانی کنیم، درحالی که ما مسلمان هستیم وخداوند فرموده:قل للمومنیین یغضوا من ابصارهم….سربازان عراقی چاره ای جز سکوت وفرود آوردن سرتعظیم وتسلیم در برابر منطق این اسیر نوجوان وشجاع نداشتند، هرچندکه اسم او را یاد داشت کرده ودر اردوگاه،با بی منطقی وضرب وشتم، جواب سخن حق اورا دادند…