با ۶۰ نفر به لشکر مجهز دشمن شبیخون زدیم که مجبور به عقب نشینی شدند

آموزش های چریکی، پارتیزانی، کوهستانی و جنگ شهری و … را دیدیم. در انتهای آموزش نیز باید حدود ۵ روز به اردو می رفتیم که یک اردوی تاکتیکی و اموزشی بود، ولی ما به این اردو نرسیدیم و جنگ شروع شد.

دو ماه مانده به جنگ، میبد را ترک کرد و ده سال بعد، حدود یک سال و نیم پس از جنگ به شهر خود بازگشت.

در همه این مدت به جز یک یا دو دوره چند روزه، مدام در منطقه جنگی حضور داشت و به اعتقاد خودش رفته بود تا ۲۰ سال برای انقلاب و امام بجنگد، و برای این کار کاملا نیز آماده بود.

به گزارش میبدما؛ جنگ ۸ ساله تمام شد ولی ذخیره های این دوره عجیب و سخت هنوز هم که هنوز است، راه آینده را روشن می کنند و نسل های تازه انقلاب را به پیش می رانند.

رزمنده ای که در این گزارش به گفتگو با او پرداخته ایم و پای صحبت هایش نشسته ایم، از گنجینه های ناب آن روزگار است، دائره المعارفی از خاطرات تلخ و شیرین که سالها با آنها زندگی کرده است و هیچ کجا رسماً به بازگویی آنها نپرداخته است.

به مناسبت روز بسیج اساتید به سراغ محمد حسن فلاحیان مهرجردی رفتیم، با سابقه ترین رزمنده زمان جنگ که بنا بر اعتقاد خودش تاکنون هیچ مصاحبه ای نداشته است و این مصاحبه نیز به فضل خدا حاصل شد تا مردم ما یکی دیگر از ستاره های این دوران مقدس را بشناسند، و فتح بابی شود برای استفاده از این ظرفیت ناب تا مردم ما با گوشه های نگفته جنگ بیشتر آشنا شوند، که این کار، خود جهادی دیگر است برای زنده نگه داشتن یاد آن دوران بزرگ.

وی مسئول بسیج اساتید دانشگاه آزاد میبد و چند سالی هم در ستاد امور ایثارگران دانشجویان فعال است. محور بحث را به خود ایشان واگذار کردیم، چرا که غور کردن در انبوهی از خاطرات یک رزمنده فعال در جنگ که مسئولیت هایی چون فرماندهی محور عملیاتی نیز داشته است، نیاز به مجال و توانی بسیار دارد تا ذره ای از دریای بکر خاطرات وی از دست نرود.

این شما و این هم گفتگوی یک ساعته ما با مهندس محمد حسن فلاحیان، با سابقه ترین رزمنده دفاع مقدس میبد و فرمانده محور عملیاتی در جنگ:

IMG_5741 copy

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

محمد حسن فلاحیان مهرجردی هستم، فوق لیسانس شیمی در گرایش شیمی تجزیه و البته در مقطع دکترا نیز قرار است ادامه دهم.

ورود شما به مقوله جنگ چگونه صورت گرفت؟

در سال ۵۹ که به بسیج و سپاه رفتم فقط مرکز استان نهاد سپاه داشت  و تنها شهرستانی که بعد از استان دارای نهاد سپاه شد، میبد بود، که هنوز البته ارتباط درستی هم با مرکز استان نداشت.

در میبد کسی اموزش کامل ندیده بود. محمد صادقی از بچه هایی بود که در سپاه اهواز فعال بود، او باعث ارتباط سپاه میبد با سپاه اهواز شد، که از قوی ترین نهادهای سپاه کشور بود، و کسانی مانند حسن باقری و آهنگران در آنجا فعالیت می کردند.

اولین گروهی بودیم که شامل  ۵ نفره می شدیم، به اهواز رفتیم و به پایگاه “پرکان دیلم” معرفی شدیم که یک پایگاه ساخته شده توسط خارجی ها بود.

در اموزش های سختی شرکت کردیم، دو ماه قبل از جنگ بود. ان ۴ نفر همراهم با شروع جنگ به میبد برگشتند، ولی من ماندگار شدم و برنگشتم،

اموزش ها چگونه بود؟

آموزش های سختی داشتیم، برای مثال از ماشینی که با سرعت ۴۰ کیلومتر در حال حرکت بود، با حرکت چرخشی و به روی جاده آسفالت می پریدیم. یا از سیم خاردار ها با پای برهنه بالا می رفتیم وبعد از اینکه از آن طرف پایین می آمدیم در بیابان با خارهای تیغه دار می دویم، بعد از ان فقط کارمان بیرون اوردن خار از پا بود.

آموزش های چریکی، پارتیزانی، کوهستانی و جنگ شهری و … را دیدیم. دوره اموزش ۴۵ روزه یا دو ماهه بود. در انتهای آموزش نیز باید حدود ۵ روز به اردو می رفتیم که یک اردوی تاکتیکی و اموزشی بود، ولی ما به این اردو نرسیدیم و جنگ شروع شد.

حمله هوایی به مهراباد تهران که اتفاق افتاد، به ما گفتند که باید برای جنگ آماده باشیم. البته در این مدت به جاهای مختلف مانند سوسنگرد، پایگاه حمیدیه و … رفته بودیم و نمی دانستیم که عراق قرار است از کدام محور حمله کند.

در خوزستان شرایط خاصی حکمفرما بود، از پشه های خطرناک آنجا تا نداشتن خاکریز و سنگر که مجبور بودیم در کانال های اب کشاورزی و … پناه بگیریم.

بعد از چند شب، یکی از شب ها تا صبح در منطقه بستان بودیم که ساختمان های روبروی ما در دوردست در حال خراب شدن بود، و گلوله هایی نیز به طرف ما می آمد. مشاهده کردم که نفربرها و خودروهای ارتشی در حال فرار و عقب نشینی بودند، نیروهای خودی هم رفته بودند که مرا جا گذاشته بودند و من هم بی خیال در حال خوردن میوه های کشاورزی بودم.

یکی از بی ام پی ها ایستاد و سرباز ارتشی گفت چه می کنی؟ بیا برویم که دشمن رسید. همراهش به عقب برگشتم. رفتیم به تپه های الله اکبر و بدون جیره و آذوقه سه روز در انجا با سختی ماندیم.

از ارتشی ها که به بستان بر می گشتند پرسیدم به کجا می روید؟ گفتند راهی بستان هستیم، و من هم همراه اینها رفتم. در هنگام گازائیل زدن، یکی از دوستان دوران اموزشی را دیدم، به من گفت کجا هستی که به عنوان مفقود جنگ اسم تو را رد کردیم …

کم کم سازماندهی شدیم. فرمانده ما آدم شجاعی به نام غیور اصلی بود، غیور آن شب سخنرانی کرد و گفت اگر امشب شبیخون نزنیم، فردا و با شروع حرکت عراقی ها، اهواز سقوط می کند. شب با حدود ۶۰ نفر از رزمنده ها به دشمن شبیخون زدیم و دشمن که با لشکر مجهزی از تانک و نیرو آمده بودند، مجبور به عقب نشینی شد و تا پشت رودخانه سوسنگرد عقب نشینی کرد.

صبح در بازدید از منطقه متوجه شدیم دشمن از ترس و وحشت و در هنگام فرار تانک و ماشین های نظامی خود را در زمین های کشاورزی که آب خورده بود، جا گذاشته است. از دیگر صحنه های تلخ آنجا نیز، دیدن تکه های هلکوپتر ایرانی بود که خاکستر دو سرنشین آن را مشاهده کردم.

عراق یکی دوبار دیگر هم عملیات کرد، که در یکی از موارد خدا رحمت کند شهید چمران این منطقه را، آب انداخت و اینگونه منطقه را حفظ کرد. شهید چمران را البته در بیت امام چند باری دیده بودم اما در منطقه جنگی نیروهای مخصوص خودش را داشت که دست پرورده خودش بودند و شاید یکبار و گذرا او را دیده باشم.

بعد از اینکه عراق مستقر شده بود، و خط در حالت پدافندی بود، دیدم بهتر است به میبد برای استراحت بروم. بعد از برگشت فرماندهان سپاه رهایم نکرند و مرا برای حفظ حریم خانه امام به تهران فرستاند. به نظرم آنجا مشکلی پیش آمده بود که بهتر دیده بودند از یزد نیرو اعزام کنند، از یزد ۲۰ نفر انتخاب شدند که ۵ نفر میبدی بودند.

ادامه دارد …