آقا! یک کم به زندگی‌ات هم برس!

محمد علی جعفری/ نویسنده

یادداشتی برای پیج اینستاگرام باشگاه هواداران کتاب:

سال ۸۲ برای گذران اوقات‌فراغت رفتم توی یکی از این کلاس‌های تابستانه ثبت‌نام کردم. اسمش دل‌انگیز بود: «مدرسه عشق». بین کلاس‌ها می‌رفتم از پشت پنجره مدیر؛ قایمکی زل می‌زدم به یک جفت مرغ عشق داخل قفس آویزان از سقف و بیتی که روی تخته‌سیاه با نستعلیق نوشته بودند: از درس و بحث و مدرسه‌ام حاصلی نشد؛ کی می‌توان رسید به دریا از این سراب!

نه وجه تسمیه مدرسه عشق را می‌فهمیدم نه می‌دانستم شاعر این شعر کیست! گفتند: امروز کلاس گوهر شناسی دارید!
مربی‌اش جوان تپل و ریشوی اصفهانی بود! گفت از کلاس بیاید بیرون بریم توی محوطه! همه را دور حوض گردِ پر آب نشاند و گفت: اگرم دوست دارید پاچه‌ها رو بزنید بالا و بذارید تو آب!
ذهنم درگیر موضوع کلاس بود! یادم نیست چه گفت؛ فقط می‌دانم آخر کلاس همه بچه‌ها ته دلشان قیلی‌ویلی می‌رفت برای شهدا.
گذشت! آخر دوره، همان مربی تپل ریشوی اصفهانی مسابقه کتابخوانی راه انداخت. جایزه‌اش برام مهم بود: “مشهد”

‌شدید بی‌پول بودم. قصد کردم هرطور شده توی مسابقه اول شوم. یکی دو هفته‌ای فرصت بود. هی حالا می‌خوانم حالا می‌خوانم؛ شد دو ساعت مانده به مسابقه. ظهر تابستان، تک و تنها بودم توی خانه. وضو گرفتم و نشستم پای کتاب: “اینک‌شوکران؛ منوچهر مدق به روایت همسر” ‌بازم حس و حالم یادم نیست. فقط انگار همین دیروز بود؛ از نصفه به بعد خاطرات فرشته همسر منوچهر، مسابقه را فراموش کرده بودم؛ فقط گوله‌گوله اشکم می‌ریخت روی کتاب. یک‌ربع مانده بود به شروع مسابقه. نشستم پشت موتور هوندای آبی‌ام و دِ بگاز. تخته‌گاز رفتن، بهانه خوبی بود که بقیه گریه‌ام را بگذارند پای رد سفید گوشه چشم هر موتورسواری
‌‌
وقتی نشستم روی صندلی‌های مخملِ جگری سالن آمفی‌تئاتر، هنوز رد اشکِ رویِ صورتم را حس می‌کردم. تندتند گزینه‌ها را تیک زدم. حتی جواب تنها سوال تشریحی را هم ننوشتم که “هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو!” زود زدم بیرون. پای موتور روی سنگ جدول خیابان نشستم. به بهانه پاک‌کردن سر شمع موتور، بغض سینه‌ام را باز خالی کردم. الان که برمی‌گردم و به آن روزها نگاه می‌کنم؛ می‌بینم اول‌شدن توی آن مسابقه و مشهد مفتکی خیلی اتفاق مهمی نبوده. اتفاق خاصش؛ نمک‌گیر شدنم بود. اینکه یک کتاب پای من را به مسیر جدیدی باز کرد. خوره کتاب شهدا شدن!
‌‌
پ.ن: خیلی‌ها می‌نالند که مردم ما کتابخوان نیستند. همیشه گفته‌ام: ماها بلد نیستیم مردم را کتابخوان کنیم. اصلا خیلی‌ها خاطره خوشی از کتاب‌خواندن ندارند. ‌اگر یکی مزه کتاب خوب رفت پای دندانش، دیگر باید جلویش را بگیرند که آقا! یک کم به زندگی‌ات هم برس!