دخترها گفتند تا شهیدو ندی نمیذاریم بری تو!

احمد کریمی

بزرگواری گفت: «بچه ها همه برن شامشون رو بگیرن سوار ماشین بشن برای رزمایش!» جیغ و داد و هورا بود که پیچید توی جمعیت دخترها. هر چه بچه ها خوشحال بودند، مسئولین و دست اندرکاران پکر و توی هم. برنامه ریخته بودند برای آوردن یک راوی اسم و رسم دار. مهمانی ویژه هم توی تابوت پیچیده در پرچم می‌آوردند. همه چیز ناگهانی به هم خورد. دخترها مثل برگ های پاییزی که باد ببرد، رفتند. ریخته بودند توی خوابگاه تا وسایل را بردارند.

سرِ مسئول پادگان را می بریدند جان نمیداد. خون خونش را می خورد. شده بود ذرت روی ماهیتابه داغ. بنده خدا را چند نفری آرام می کردند. بالاخره آبرو گذاشته بود برای آمدن راوی بزرگ. برنامه ریخته بود برای آوردن شهید گمنام. حالا به هم خورده بود برنامه آن هم در آخرین لحظه ها…
مسئول پادگان بالاخره راضی شد. راضی هم نمی‌شد چاره ای نبود. کار افتاده بود روی دور مناسب که خبر دیگری آمد: «راننده ها اعتصاب کردن! نمی برن دخترا رو!» حالا بیا و درستش کن. فکر این را نکرده بودند. رفتند برای راضی کردن راننده ها. دخترها جوش آورده بودند. نمی دانستند رزمایش گرد است یا دراز. فقط چون روی آن بحث شده بود فکر می کردند چیز مهمی باید باشد. حالا چشم شسته بودند برای جور دیگر دیدن و چیز تازه دیدن. یکی هم به اسم راننده زده بود آن چشم را کور و کبود کرده بود.
مسئول پادگان پای ماشین شام به سربازهایش تندی می کرد. اعصاب خرابش، خراب تر شده بود. گیر داده بود به شلوار پلنگیِ درازی که چرا نان ها را کرده زیر ظرف های غذا. چرا حالیش نشده این نان ها باید اول به دست بچه ها برسد؟!
سرباز داشت جواب می داد که دسته دسته دخترها نفرین به زبان آمدند طرف خوابگاه. پادگان شده بود زاغه مهمات. هر لحظه جایی از آن داشت تق و توق می کرد. رفتم سمت اتاق. برنامه داشتیم ۳ شب بزنیم به شکم جاده. برویم سراغ زار و زندگی خودمان. این دو سه روز خواب و … – خوراکمان که نه! – همان خوابمان به چالش غریبی گرفتار شده بود. فلاسک خالی را آقا جعفر گذاشت کف دستم: «برو آب جوش بیار وسط راه از کمبود چایی نمیریم!» گرفتم و رفتم. از جاده‌ی منتهی به تجمع دخترها رد شدم. بالای صد تا دختر ایستاده بودند و شعار می دادند: «نترسید نترسید ما همه با هم هستیم!» سید جواد آن بالا ایستاده بود مثل امام در جماران. مثل سید علی در حسینیه امام. دست بالا گرفته بود. ندیدم، شعار می داد همراهشان یا آرامشان می کرد!
رفتم سمت آبدارخانه. شیرهای آب جوش از دیوار زده بودند بیرون. لابد برای اینکه هیچ چیزی نتواند به سماور بزرگ پشت دیوار اسیب برساند. توی لوله ها آب جوش نبود. در زدم. پیرمردی آمد. آبدراچی شهدا بود. پشت سرم دو تا دختر زار و خسته فلاسک به دست ظاهر شدند. پیرمرد اعصابش شد مثل تلویزیون های پنجاه سال پیشتر. برفکی و خط خطی: «آب جوش نمیدم! برین آدم باشین و …» دختری از دخترها نالید: «دوستمون مریضه، آب جوش رو برای اون میخوایم!» دروغ می گفت یا راست، نفهمیدم. فلاسک نحیف و کوچک را گرفتم ازشان. دادم به پیرمرد. همراه فلاسک بزرگ خودمان: «حاج اقا اشکال نداره، شما به دل نگیر… بچه ها ناراحتن…» پیرمرد غر می زد. زبانش داشت می گفت آب جوش نمی دهم و دست هاش داشت فلاسک های کوچک و بزرگ را پر می کرد. دخترها را فرستادم رفتند. خودم به غرهای دلسوزانه پیرمرد در مورد انقلاب و مظلومیت شهدا و پتیارگی دخترها و بی حیایی و فلان و بهمان جواب های پدرانه و پخته دادم! بنده خدا توی پادگان شهید عاصی زاده به چشم ندیده بود این نوعش را.
از پیرمرد کندم تا برسم به ماشین و اتاق و آقا جعفر. دخترها چهار تا چهار تا و پنج نفر پنج نفر می رفتند سمت خوابگاه. دلشان به حال سید جواد سوخته بود یا اعتراض را بیهوده دیده بودند نمیدانم. اما به هر حال صدای شعارهای مدل فتنه ای نمی امد. توی اردوگاه دو نفر می توانستند این جمع را آرام کنند. یکی سید جواد بود یکی ابوالفضل. بچه ها هم علاقه داشتند به انها.
رفتم پیش ماشین ایستادم تا در باز شود و فلاسک را بچپانم توی ماشین. اقا جعفر آمد. در باز شد. چند تایی دختر دور ما جمع شدند. شاکی بودند. اعتراض داشتند. روانشناسی گفته این وقت ها فقط گوش کن. دنبال راهکار دادن نباش. خانم ها اینطوری خالی می شوند. جفت گوش‌ت را بده خیرش را ببینی! سربازی از بچه های پادگان آمد که: «من تحمل نمی کنم اینها بد بگن به سپاه و بسیج… من چهار ساله توی سپاه و بسیجم… عاشق بسیجم …» همین طوری داشت طومار می گفت. دخترها کپ کرده بودند. نگاهشان دور و بر بود که گونی در نیاورد! گفتم: «آقای بسیجی! اصلاً توی این راه اومدی باید فحش خور ملسی داشته باشی! مگه چشه که بد و بیراه میگن؟!» داشت داغ بازی در می آورد که آقا جعفر گفت آرام باشد. داشت جواب آقا جعفر را هم می داد. چهار سال آمده بود بسیج و سپاه و به فرمانده عملیات سپاه یاد می داد که نباید کوتاه آمد و …!

دخترها کم کم رفتند نمازخانه و خوابگاه. این وسط کجا اسم شهید گمنام امد نمی دانم. آمبولانس راه افتاد. نزدیک ما بود. آقا جعفر گفت: «دارن میرن شهید بیارن برای بچه ها… می خوای برو» نشستم توی ماشین. آمبولانس نیم ساعت چهل دقیقه ای توی موج های نیم متری آسفالت شنا کرد تا رسید مرکز حفظ آثار. شهید را با هزار تا امضا و قول و وعده و پارتی های تلفنی گرفتیم. تابوت خوشرنگ دوباره جلوی رویم بود. مثل بارهای قبل. یادم آمد همین بیست روز پیش بود که همین طوری همسفر شدم با شهیدی در میبد.
شهید را رساندیم پادگان شهید عاصی زاده. در که باز شد دخترها جلوی در را گرفته بودند. ده بیست نفری می شدند. یکی گفت: «شهید رو بدین خودمون ببریم» آقا ابوالفضل گفت: «خسته میشین بذارین بیاریم نزدیک تر…» گفت: «تا شهیدو ندی نمیذاریم بری تو!» آن قدر یک پا ایستادند تا راننده از رو رفت. ماشین خاموش شد. تابوت را دادیم بچه ها. هوا خنک تر شده بود. پرده ای آب روی چشمم سرد می شد. تنم داغ بود و کم کم لرز می افتاد توی بدنم. دخترها شهید را بردند توی نمازخانه…
بعضی وقت ها آدم کم می‌آورد. اینکه ببینی دخترهای دهه هشتادی جامعه که دشمن زحمت کشیده برای به بیراهه بردنشان، اینطوری گریه می کنند برای یک شهید ناآشنا و غریبه و گمنام! اینکه ببینی اینها خیلی جلوترند از خیلی مدعیان… آدم کم می آورد بعضی وقت ها جلوی اینها…

آن شب فضا به قدری خاص شد که پادگان شهید عاصی زاده اهواز به خودش ندیده یحتمل… و ماند برای ما خاطره ای از سفر راهیان نور …