مادر…

جوان گفت: شیخ ما رو گرفتی! خوب معلومه که نمی شه و نمیتونم. آخه مگه می شه یه تخم مرغ رو گذاشت تو جیب و مواظبش بود که نشکنه. فرضا صبح از پسش بر اومدم و نشکست. شب تو خواب دیگه ضامن نیستم که غلط نزنم و نرم رو تخم مرغ!

  • محمد حسین حفیظی / بارجین ما

چند وقتی بود به مادرش زنگ نزده بود و احوالش را جویا نشده بود. شیخ که این موضوع را فهمید جوان را صدا زد و گفت: چرا از مادرت خبری نمیگیری؟ نمی گویی نگرانت می شود؟

گفت: چشم، بعدا زنگ می زنم. دیر که نشده هنوز!

45

شیخ دانست که انگار هنوز ارزش مادر را نمی داند که همچون حرفی می زند. به جوان رو کرد و گفت: من به تو تخم مرغی می دهم و از تو می خواهم که چند وقتی آن را در جیبت بگذاری و از آن نگهداری کنی. فقط حواست باشد که نشکند.

جوان گفت: شیخ ما رو گرفتی! خوب معلومه که نمی شه و نمیتونم. آخه مگه می شه یه تخم مرغ رو گذاشت تو جیب و مواظبش بود که نشکنه. فرضا صبح از پسش بر اومدم و نشکست. شب تو خواب دیگه ضامن نیستم که غلط نزنم و نرم رو تخم مرغ!

شیخ گفت: درست می گویی. اما به من بگو ببینم که چطوریه که یه مادر میتونه ۹ ماه یه بچه رو تو شکمش نگه داره و نذاره کوچیکترین اتفاقی برای بچش بیفته، اما تو از پس یه تخم مرغ کوچیک اونم برا چند روز بر نمیای؟؟

جوان سرش را پایین انداخت و فقط زیر چشمی به موبایلش نگاه می کرد.