دو خاطره‌ی دکتر عبدالحمید جعفری ندوشن از جنگ

همان روزها پدرم خوابی دیده بود که سال‌ها بعد برای من تعریف کرد. پدرم توی خواب دیده بود که توی باغچه خانه ما یک بوته گل هست. یک بار باد شدیدی می‌وزد و درخت توت توی باغچه را به روی بوته گل می‌اندازد و …

به گزارش میبدما به نقل از پایگاه اطلاع رسانی ندای ندوشن؛ کتاب «روزگار همدلی» (زخم‌ها و مرهم‌ها) توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.

این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌گذار آن زخم‌ها بودند.

دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات دکتر «عبدالحمید جعفری ندوشن» است.

خاطره اول

اولین روز دبیرستان به جای مدرسه به مرکز آموزش «باغ خان» رفتم. آن سال به جای اینکه توی مدرسه ثبت‌نام کنم، به بسیج تفت رفتم و برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کردم. می‌دانستم که شاید به خاطر سن کم مرا اعزام نکنند، برای همین کپی شناسنامه برادرم عبدالمجید را که دو سالی از من بزرگتر بود برداشتم و برای ثبت‌نام بردم.

توی دوره آموزشی با یکی از بچه‌های روستایمان به نام «محمدحسین جعفری» همراه بودم. او هم مثل من سن و سالش کم بود. برای همین روز سوم آموزش، مادرش به دنبالش آمد و او را با خودش برد. با رفتن محمدحسین تنها شدم و داشتم از رفتن به جبهه منصرف می‌شدم. هر لحظه هم ممکن بود عذر من را بخواهند و اسمم را از دوره آموزشی خط بزنند.

همان روز اعلام کردند: «هر کس داوطلب ورود به گردان تخریب است از صف بیاید بیرون.» از بین داوطلب‌ها ۲۰ نفر را انتخاب کردند. تنها راه اعزامم را ورود به گردان تخریب دیدم. با هر زحمتی بود خودم را وارد گردان تخریب کردم. بعد از دوره آموزشی ما را به کردستان اعزام کردند.

آن مرحله از اعزام تمام شد و به ندوشن برگشتم و وارد مدرسه شدم. سال اول دبیرستان را تمام کردم و با تعطیلی مدارس در تابستان، دوباره تصمیم گرفتم به جبهه بروم.

موقع ثبت‌نام برای اعزام، دوباره محمدحسین جعفری را دیدم، فهمیدم او هم آمده است برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کند. می‌دانست که من به جبهه رفته‌ام و از حال و هوای آنجا سئوال می‌کرد. بعد هم از من پرسید: «تو چطور مادرت گذاشت بری جبهه؟» شانه‌هایم را بالا انداختم و ازش پرسیدم: «تو برای چی اومدی اینجا؟» گفت: «اومدم این‌بار دیگه برم جبهه؛ اما تو هم شتر دیدی ندیدی.» پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی اینکه این بار نگذاشتم مادرم بفهمه که دارم می‌رم جبهه. تو هم حواست باشه به کسی چیزی نگی.»

چند وقت بعدش من و محمدحسین با هم به جبهه اعزام شدیم. ابتدا ما را به اهواز و پایگاه شهید مدنی بردند. بعد، از آنجا به سقز و سپس پیرانشهر رفتیم تا اینکه نوبت به عملیات والفجر ۲ رسید. سه روز توی یک جنگل‌، پایین تپه‌های حاج عمران به سر بردیم. بچه‌ها نوبتی نگهبانی می‌دادند. یک‌ روز نوبت نگهبانی من تمام شد و محمدحسین آمد تا نوبت را تحویل بگیرد.

بهش گفتم: «محمدحسین! می‌خوای توی سنگر پیشت بمونم تا تنها نباشی.» از توی جیبش قرآن کوچکی درآورد و گفت: «نه. قرآن می‌خونم، سرم گرم می‌شه.» وقتی از سنگر بیرون ‌آمدم دیدم چقدر چهره‌اش نورانی شده است. با خودم گفتم: «نکنه محمدحسین شهید بشه!»

شب عملیات به سه گروه تقسیم شدیم و از تپه بالا رفتیم. گروه ما از سمت وسط حرکت می‌کرد. گروه محمدحسین هم از سمت راست. محمدحسین آرپی‌جی‌زن بود و می‌بایست برجک عراقی‌ها را که روی تپه بود می‌زد. من هم کمک ‌بی‌سیم‌چی بودم.

نزدیک قلّه صدای انفجار بلند شد و با عراقی‌ها درگیر شدیم. همان ابتدای عملیات بی‌سیم‌چی ما مجروح شد. بی‌سیم‌اش را به من تحویل داد. از آن به بعد من بی‌سیم‌چی «سید علی سالاری» معاون فرمانده‌ گروهان بودم و می‌بایست همه جا همراهش می‌رفتم. کمی که از ارتفاع بالا رفتیم دیدیم صدای آخ و ناله می‌آید. توی تاریکی پرسیدم: «تو کی هستی؟» گفت: «جعفری‌ام.» از روی صدایش فهمیدم محمدحسین است. تیر خورده بود توی شکمش و به شدت مجروح شده بود. سید علی سالاری آرپی‌جی‌اش را برداشت و شروع کرد به شلیک.

زیر نور منور چشمم به کیسه کمک‌های اولیه افتاد. از توی کیسه باند درآوردم و تا آنجا که می‌توانستم زخمش را بستم. هنوز ابتدای درگیری بود و نمی‌توانستم آنجا بمانم. با محمدحسین خداحافظی کردم و حرکت کردم به سمت قلّه.

فردا صبحش ارتفاعات افتاد دست ما، همان صبحش دم سنگر بودم که ترکش خمپاره به دست و سر و پایم خورد و مجروح شدم. من را با قاطر به پایین ارتفاع بردند و از آنجا به بیمارستان ارومیه و سپس به بیمارستان شهید نمازی شیراز منتقل کردند.

بعد از یک هفته هم من را به بیمارستان افشار یزد بردند. آنجا از تلویزیون اسامی شهدا را شنیدم. همانجا بود که فهمیدم محمدحسین جعفری شهید شده است. تیری که به شکمش خورده بود باعث خونریزی شدید او شده بود. یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی من زمانی بود که نحوه شهادتش را برای مادرش تعریف می‌کردم.

خاطره دوم

اسفند سال ۱۳۶۲ برای سومین بار به جبهه اعزام ‌شدم. عملیات خیبر تمام شده بود و ما را برای پدافند آن عملیات وارد جاده خندق کردند. توی آن اعزام من و برادرم عبدالمجید با هم بودیم. برادر دیگرم محمد هم می‌خواست به جبهه بیاید که من مانعش شدم و نگذاشتم بیاید.

همان روزها پدرم خوابی دیده بود که سال‌ها بعد برای من تعریف کرد. پدرم توی خواب دیده بود که توی باغچه خانه ما یک بوته گل هست. یک بار باد شدیدی می‌وزد و درخت توت توی باغچه را به روی بوته گل می‌اندازد و دو تا ازگل‌های آن پرپر می‌شود. پدرم با دیدن این خواب مضطرب می‌شود و هر آن منتظر خبر شهادت ما می‌ماند. با اینکه آتش دشمن توی آن عملیات زیاد بود و تعدادی هم شهید دادیم، ما دو نفر سالم برگشتیم.

بعد از آن مرحله من بار دیگر در آبان سال ۱۳۶۴ به جبهه رفتم و در پدافند عملیات مهران هم حضور داشتم و اتفاقاً مجروح هم شدم. بعد از مجروحیتم مدتی را به استراحت گذراندم.

همان سال توی دانشگاه در رشته پزشکی قبول شدم؛ اما به خاطر حضورم در جبهه و مجروحیتم نتوانستم ترم اول را سر کلاس حاضر شوم. توی همان فاصله محمد ما هم دوباره هوای جبهه به سرش افتاد و بالاخره بهمن‌ماه سال ۱۳۶۵ برای اولین بار به جبهه اعزام شد.

پانزدهم فروردین سال ۱۳۶۶ دانشگاه رفتم و چون به تعطیلی نیمه شعبان خورد چند روز بعدش به یزد برگشتم. صبح که رسیدم عبدالمجید من را نزدیک خانه دید. با دیدن من دستپاچه شد. پرسید: «اتفاقی افتاده که برگشتی؟ خوابی چیزی دیدی؟» تا این حرف را زد همه چیز دستگیرم شد.

همین که به خانه آمدیم، فهمیدم که محمد توی عملیات کربلای ۸ مفقود شده است. توی همان فاصله‌ای که من به دانشگاه سر زده بودم محمد با عبدالمجید به جبهه رفته بود. با اینکه می‌دانستیم که دیگر بر نمی‌گردد اما سال‌ها منتظرش بودیم. سرانجام سال ۱۳۷۳ جنازه محمد را برای ما آوردند.

یک سال بعد از شهادت محمد، عبدالمجید هم در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۱۸ شهید شد. وقتی خبر شهادتش را شنیدم به یاد خوابی افتادم که چند سال پیش پدرم دیده بود و برای من تعریف کرده بود.