احمد معینی فر: پدرم در ۹۵ سالگی شهید شد/ با اینکه در آمد زیادی نداشت، دوبار “نصیب الحج” شد/ نماز شبش ترک نمی شد

شاید چند ماه طول کشید تا دیدار ما با فرزند شهید غلامحسین مقنی، سالمندترین شهید دفاع مقدس در استان یزد، جور شود و ایشان از تهران – محل سکونتشان- به میبد بیایند تا بتوانیم با ایشان گفتگو کنیم.

به گزارش میبدما؛ همزمانی بازتاب این گفتگو با موضوع شاخص شدن شهید ذوالفقاری به عنوان کوچکترین شهید دفاع مقدس، می تواند ارتباط جالبی را شکل دهد که نوجوان و پیرمرد این دیار برای دفاع از دین، انقلاب و کشور، جان خود را کف دست گرفتند و آسایش امروز ما را رقم زدند.

گفتگوی خبرنگار “میبدما” با احمد معینی فر، فرزند شهید غلامحسین مقنی را در ادامه می خوانید:

 

لطفا خودتان را معرفی بفرمایید؟

احمد معینی فر و متولد سال ۱۳۲۸ هستم، و ساکن تهران؛ البته دلیل تغییر فامیلی بنده به معینی فر نیز به همان زمان قبل از انقلاب و جریانی خاص بر می گردد که البته ارتباطی به موضوع بحث ندارد.

در تهران مشغول کار آزاد بودم که بعد از مراحلی به استخدام آموزش پرورش در آمدم و در این حوزه ادامه کار دادم. اکنون هم بازنشسته و مسئول یکی از کاروان های حج و زیارت در تهران هستم.

 

پدر بزرگوارتان در چه سنی شهید شد و اصلا چه شد که راهی جبهه و جنگ شدند؟

ایشان در ۹۵ سالگی شهید شدند، البته از جبهه رفتن ایشان بی خبر بودم تا اینکه عکسی از ایشان روی مجله پاسدار را مشاهده کردم، اول باور نمی کردم ولی فهمیدم ایشان به جبهه رفته است، در همان زمان فقط نامه ای فرستاده و احوالپرسی کرده بود و اطلاعی از ایشان نداشتیم، تا اینکه خبر شهادتش را شنیدم.

چطور اعزام شده بود؟

پدر بنده دوستی داشت به اسم آقای رضوانی که به جبهه رفته، و در دیدار با پدرم از جبهه تعریف کرده بود. این بنده خدا کارمند اداره برق اردکان و اعزامش نیز از همان جا بود که پدر بنده نیز همراه ایشان به عنوان رفاقت به اردکان رفته و از آنجا اعزام شده بود. در همان اعزام اول نیز شهید شد.

 

نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟

البته شهادتش مورد بحث واقع شد. چون گروهی می گفتند ایشان در بمباران هواپیماهای دشمن در پشت جبهه و در زمانی که به کارهای خدماتی مشغول بوده شهید شده و گروهی می گفتند که ایشان پشت جبهه سکته کرده است.

بین میبد و اردکان هم بحث بود که ایشان شهید هستند یا خیر؟ که به یزد رفتم و از رییس بنیاد شهید، حجت الاسلام راشد یزدی سوال کرده و جریان را گفتم. ایشان هم نامه دادند که هنوز آن نامه را دارم، به بنیاد شهید میبد نوشت که ایشان مهاجر الی الله بوده و احترام کنید و ایشان را در قطعه شهدا دفن کنید.

در بنیاد شهید میبد هم گفتم که هیچ کمک، مزایا و اعتباری در قبال شهادت ایشان نمی خواهم و حتی پول سنگ قبر نیز خودم پرداخت کردم.

 

به نظر خودتان چطور شد که لیاقت شهادت را پیدا کردند؟

ابتدا باید بگویم، اگر ایشان به حالت عادی فوت می کرد مطمئناً روی دست خانواده و اقوام و برخی از همه محله ای ها تشییع جنازه می شد، ولی در تشییع ایشان که بسیار هم شلوغ شده بود، از روضه رضوان میبد تا بفروئیه، مردم سر دست تابوت ایشان را بردند و این تکریم و احترامی که نصیب ایشان شد، نشان داد که به قول قرآن کریم: فَإِنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ، خداوند اجر نیکوکاران را از بین نمی برد.

اما به نظرم ایشان لایق شهادت شد چون، از بچگی یادم می آید که نماز شبش ترک نمی شد، از چاه آب می کشید و وضو می گرفت و بارها دیدم که در دل شب با گریه نماز می خواند. دیگر مزیت ایشان دادن خمس و زکات بود. به من که سواد نوشتن داشتم، می گفت بیا، بنشین و بنویس، دفتری داشتیم به عنوان دفتر سال مالی که حتی تا مقدار زغالی که در خانه بود را می نوشتیم. ویژگی دیگر وی، دل رحمی بود. مثلا تعدادی گوسفند داشتیم و اگر صدایشان را می شنید می گفت زبان بسته ها را گرسنه و تشنه گذاشتید، بارها می گفت: شما زبان دارید و می گویید گرسنه ایم، ولی اینها زبان ندارند …

از دیگر خصوصیاتش این بود که عاشق زیارت ائمه و اهلبیت بود، مثلا در سفر قم،  به محض رسیدن، به حرم حضرت معصومه(ع) رفتیم، زیارت نامه ای خرید و به دستم داد و گفت بخوان. گفتم بلد نیستم، گفت بخوان. می خواندم و انقدر گوش کرده بود که حفظ شده بود و اشکال مرا می گرفت.

در کار هم برای مقنی گری و کندن قنات به جاهایی مثل نایین و … می رفت که همراهش گاهی رفته ام. آنقدر در کارش جدی و پرتلاش بود، که همراهانش که چرخ کشی می کردند خسته می شدند، ایشان می گفت بروید من کار را پیش می برم، خاک ها را فردا بیرون ببرید.

سفرهای زیارتی ایشان به کجا بود؟

ایشان دو بار به کربلا رفتند، که یک بار آن را پیاده رفته بودند. زیارت مشهد نیز می رفتند، البته پیاده و با همان شرایطی که وجود داشت. از خاطرات مشهد هم خودشان تعریف می کردند که عقدا کار می کردم، شنیدم از بفروئیه به مشهد می روند. من هم اعلام کردم می ایم، که گفتند کاروان حرکت کرده است. می گفت: پیاده از عقدا به بفروئیه رفتم و مشک آب و غذا برداشتم و از آنجا به سمت مشهد و دنبال کاروان رفتم و در یکی از روستاهای میان راه به کاروان رسیدم.

استراحتگاه کاروان ها در میانه راه و در مکان هایی بود که آب انبار، چشمه یا مکانی برای تهیه آب وجود داشت. آب ها نیز روی حیوانی بسته می شد و برای مصرف کردن آب بسیار احتیاط می کردند. بیشتر به این فکر می کردند که اگر در منزلگاه بعدی آبی وجود نداشته باشد، به مشکل نخورند.

می گفت: بچه ای تشنه شده بود و بهانه می گرفت. به او آب نمی دادند. من چون تنها آمده بودم اب همراهم بود و مشک را باز کردم و به بچه آب دادم، برخی دیگر نیز تشنه بودند و آمدند و انها هم آب خوردند. کاروان دار تهدید کرد که در اگر آب تمام کردی و در منزلگاه بعدی آبی وجود نداشت، به تو آب نمی دهیم. جالب اینکه منزل بعدی آب موج می زد.

جالب اینکه ایشان دو بار به حج واجب رفتند با اینکه مستطیع نشده بود و شرایط مالی مساعدی برای سفر نداشت. به نوعی نصیب الحج شد تا اینکه واجب الحج شود، عمویی داشت که مکه نرفته بود و البته توان رفتن را نداشت، به ایشان گفته بودند کسی را به نیابت بفرست تا واجب را ادا کرده باشی، برای نیابت هم به خاطر روحیات و رفتار پدرم، وی را معرفی کرده و دنبال ایشان فرستاده بودند.

برای رفتن به مکه کارهایش به مشکل خورده بود و گفته بودند سهمیه تمام شده است. چند روز بعد خبر رسید که یک نفر به خاطر مریضی انصراف داده است و ایشان هم توانسته بود اینگونه به نیابت از عمویش به حج واجب برود. این موضوع برای سال ۱۳۴۱ بود، از بفروئیه فقط ایشان رفته بود و یک نفر دیگر، آن فرد می گفت پدرم لحظه ای استراحت نداشته و مدام به طواف و نماز و عبادت مشغول بوده، وقتی به ایشان هم می گفتیم کمی استراحت کن، می گفته اینجا جای استراحت نیست و باید قدر دانست.

بار دوم حج رفتن ایشان نیز در سال ۱۳۵۱ بود. فرد دیگری که واجب الحج بوده و توان رفتن نداشته به پدرم که معروف بوده به یک بار رفتن حج نیابتی و مخصوصا به خاطر اخلاق و ایمانی که داشته، درخواست می دهد که به نیابتم به حج واجب برو. ایشان هم البته رفته بود و بعد از برگشت خیلی تعریف می کرد که بهتر از بار اول توانستم درک کنم و حج به جای آورم. جالب اینکه بعد از حج به تهران که رسید، از همان جا گفت می خواهم به زیارت امام رضا(ع) بروم، و راهی مشهد شد. البته فکر میکنم امروز که در قالب مسئول کاروان حج و زیارت، ده ها بار حج نصیبم شده، از دعای ایشان باشد.

در مورد محرم و عزای سید الشهدا چه رویکردی داشتند؟

در منزلمان مراسم روضه خوانی هفتگی داشتیم. شب چهارشنبه این مراسم را در خانه می گرفت. اسم امام حسین(ع) را که می شنید گریه می کرد، در روضه ها هم بی تابی می کرد و به رسم دیرین دست بر پیشانی می زد.

زمان انقلاب چطور؟

در زمان قبل از انقلاب خودم از تهران اعلامیه می آوردم و ایشان اول در جریان نبود. یکبار از تهران اعلامیه آورده بودم برای آیت الله صدوقی که ایشان دیده بود و پرسیدند چه کار می کنید و اینها چیست؟ که به ایشان گفتم. ایشان هم پنهان کرده بود تا بتوانیم راحت پخش کنیم و گیر نیفتیم.

آخرین باری که پدرتان را دیدید چه زمانی بود؟

اخرین باری که دیدمش نوروز ۱۳۶۲ بود که از تهران آمده بودم، بعد از برگشت به تهران، خبری نداشتم تا اینکه خبر شهادتش را شنیدم.

و حرف پایانی؟

آنچه می خواهم بگویم این است که ایشان همیشه حرفش خدا بود و عملش برای خدا؛ اخلاص داشت و در همه کارها رعایت می کرد. به نظرم کسی که وضعیت مالی خوبی برای سفر به مکه را ندارد، ولی دو بار نصیب الحج می شود، باید هم مزد اخلاص و عملش را گرفته باشد و این را خدا در زندگی و مخصوصاً در شهادتش به خوبی نشان داد.

ممنون که وقت خود را در اختیارمان قرار دادید