شیدای سیدالشهدا(ع) بود و با بدنی خونین به دیار حق شتافت/ عاشق رفتن به سوریه بود/ برای حفظ نگاه از نامحرم، مسیرش را عوض می کرد

سه سال از درگذشت محمد جواد اقبال، نخبه قرآنی شهرستان میبد گذشته است و یازدهم شهریور مراسم سالگرد وی برگزار خواهد شد.

به گزارش میبدما؛ ارزش و اعتبار شخصیت برخی در دنیا برای بسیار ناشناخته می ماند و بعد از اینکه از دنیا رفتند، کم کم لایه های شخصیتی آنها خود را نشان می دهد، و این مصاحبه یکی از عنایت های خداوند بود که خواست بنده‌ی مومن و بزرگوارش را تا حدی به ما بشناساند.

برای موضوع اسارت و صحبت هایی در مورد شهید محسن حججی به سراغ محمد رضا اقبال، از آزادگان سرافراز دفاع مقدس رفتیم و قرار بر این بود که گفتگویی در این محور داشته باشیم. شاید این اتفاق هیچ گاه نیفتد اما نه مصاحبه کننده و نه مصاحبه شونده، نتوانستند محور موضوع را از خاطرات مرحوم محمدجواد اقبال منحرف کنند و به بحث مورد نظر بپردازند.

محمد جواد اقبال در این گفتگو جلوه های بیشتری از شخصیت کم نظیر خود را برای ما مشخص می کند و انگار کشیده شدن این بحث به این سمت و سو، گوشه ای از عنایت خودش بود.

صحبت های شنیدنی محمد رضا اقبال از فرزند مرحومش را در گفتگو با خبرنگار میبدما، در ادامه بخوانید:

انس با شهدا در آخرین روزهای زندگی

اواخر عمر، محمد جواد انس عجیبی با شهدا پیدا کرده بود. دو شب قبل از درگذشت، ساعت حدود یازده بود که همسرم احساس دلتنگی کرد و با مشورت با هم به امامزاده میرشمس الحق و بر سر مزار شهید گمنام رفتیم. بعد از یک ساعت به منزل برگشتیم. با آمدن ما محمدجواد کامپیوتر را خاموش کرد و رفت به اتاق خودش که بخوابد.

با اینکه اظهار خستگی کرده بودم کامپیوتر را روشن کردم، که همسرم گفت مگر خسته نبودی؟ گفتم به هر حال پسر مجرد است و نگرانی من قابل درک است.

وقتی سیستم را روشن و چک کردم حدود نیم ساعت را سوره رعد با تلاوت عبدالباسط، و حدود نیم ساعت نیز مداحی محمود کریمی و روضه علی اصغر را که خیلی هم دوست می داشت، گوش کرده بود.

نماز صبح را همیشه به مسجد می رفت

صبح روزی که به رحمت خدا رفت، برعکس همیشه که نماز را در مسجد و به جماعت می خواند، در خانه اقامه کرد. در جواب من هم گفت که حالم خوب نیست. به مادرش هم گفت ساعت ۷ مرا بیدار کن، اگر هم بیدار نشدم، آب به صورتم بریز تا بیدار شوم.

مادرش ساعت ۷ خواست بیدارش کند که بیدار نشد و گفتم بگذار بیشتر بخوابد. ساعت ۸ باز هم صدایش زد که بیدار نشد و این بار دستش را خیس کرد و روی صورت محمد جواد کشید. محمد جواد با لبخندی چشم هایش را باز کرد، علی رغم اینکه بسیار خسته بود و شاید جا داشت با این نوع بیدار شدن ناراحت شود…

بعد از نشستن، گفت مچ دستم درد می کند، گفتم شاید به خاطر خوابیدن جلوی کولر باشد؛ مجدداً گفت: کتف دستم هم درد می کند، و ادامه داد پشتم نیز تیر می کشد، گفتم نفس عمیق بکش، نفس عمیق کشید و گفت قلبم درد می کند، بنا به خواب های آشفته ای که دیده بودم، حالم عوض شد و گفتم بلند شو که باید به دکتر برویم.

آرام وضو گرفت و با عطر گل نرگس خود را معطر کرد/ حق الناس برایش محترم بود حتی در آخرین لحظه

بلند شد و با اینکه من خیلی نا آرام بودم، خیلی آرام وضو گرفت -همیشه با وضو بود- عطر گل نرگس را طبق معمول به نبض دست و کناره های موی سرش زد و با هم در ماشین نشستیم.

درون ماشین، ناراحتی مرا که دید گفت: «بابا یک جُک بگویم؟» گفتم «جواد جان، الان وقت جک گفتن نیست، ذکر بگو»

در بیمارستان با عجله ای که داشتم دستم را روی دست پیرزنی که دفترچه اش را برای نوبت گرفتن دراز کرده بود، گرفتم. جواد گفت: «بابا حق الناس است، رعایت کن» گفتم وضعیت ما اورژانسی هست گفت: «خواهش می کنم» و خواست که رعایت کنم.

دکتر صدرالدینی را دیدم و به ایشان گفتم تا یک نوار قلب از جواد بگیرید، تا من هم نوبت بگیرم. دفترچه را که دادم، دکتر هم نوار قلب را گرفت، با دیدن وضعیت جواد، حالش دگرگون شد، ویلچر را آورد و گفت تکان نخور و با قرص زیرزبانی او را برای رسیدگی فوری، بردند.

جواد گفت: «دردم خیلی شدید شده» به او گفتم «کمی صبر کن.» دکتر گفت قلبش اصلا درست کار نمی کند و به خاطر همین موضوع نیز، رگ را نمی توانستند پیدا کنند، این موضوع باعث شد دست جواد به خاطر پیدا کردن رگ خون آلود شود.

آمدنش و رفتنش با روضه و ذکر مصیبت حضرت علی اکبر(ع) همراه بود

جواد با دیدن دستش گفت: بابا ببین چطور دستم را خونی کردند. ناگهانی و با اینکه اهل روضه خوانی نبودم حسی به من دست داد و گفتم: یاد امام حسین(ع) و علی اکبر(ع) باش …؛ با این حرف ها چشمش کاسه اشک شد …

یادم می اید وقتی هم که به دنیا امده بود و با موتور و قبل از اوردن بچه با تاکسی به منزل رفتم، در خانه و ناگهانی دوست داشتم روضه علی اکبر گوش کنم، در همین حال و پخش روضه حضرت علی اکبر(ع)، بچه را آوردند، و وقتی بچه داخل خانه آورده شد، روضه علی اکبر پخش می شد. در لحظه های فوت نیز همین موضوع تقریبا اتفاق افتاد، و حرف از حضرت علی اکبر(ع) شد.

دکتر گفت برو آی‌سی‌یو تا او را بستری کنیم. تا رسیدم نزدیک آی‌سی‌یو، با اینکه قبل از آن در حال ذکر گفتن بود، صدای بلند “یا حسینش” را شنیدم و آنجا بود که تمام کرد.

حکایت آیه قرآن و پر کشیدن با بدنی خونین

دقایقی قبل از این اتفاق، یکی از دوستان در بیمارستان و با شنیدن موضوع بیماری محمدجواد، به خاطر علاقه و رابطه ای که داشت، در حال دلداری ما بود، که همهمه شد و پرستارها و دکتر به سمت اتاق می رفتند؛ بعدا ایشان گفت که در همان لحظه که این اتفاقات افتاد، قرآن را باز کرده بودم و این ایه به چشمش خورده بود: وَلِکُلِّ أُمَّهٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَهً وَلَا یَسْتَقْدِمُونَ ﴿ اعراف/۳۴﴾

بین من و جواد، قبلا صحبتی بود که دوست داران سید الشهدا(ع) با بدنی خونی از دنیا می روند که نمونه های زیادی از آنها را دیده ام. همیشه جواد این شبهه را داشت که چطور این اتفاق می افتد. و احساسش این بود که اگر اینگونه نشود محب امام حسین(ع) نیست.

دکتر برای آخرین تلاش خواست سوزن آدرنالین را مستقیم به قلب تزریق کند، که قلب دوباره احیا شود و گفت ممکن است با برگشتن به زندگی نیز، حیات نباتی پیدا کند. به ایشان اختیار تام دادم که در حوزه تخصصش هر کاری می تواند بکند. با تزریق سوزن، خون از گوش و چشم محمد جواد بیرون زد و بدنش خونین شد و من ناگهان یاد همان حرف ها افتادم که ذکر شد.

خداوند صبر عجیبی عنایت کرده بود

دکتر تسلیت گفت و من خیلی عادی در حال فاتحه خواندن برای جواد بودم، پرستاری شک کرد و گفت چه نسبتی با ایشان دارید؟ گفتم فرزندم هست و ایشان بسیار متعجب شد. چند تن از اقوام را خبر کردم، و کم کم آمدند و برخی از دوستان هم جمع شدند، و خواستند بروم تا کارها را سامان بدهند، کم کم داشتم موقعیت خود را درک می کردم و اشکم جاری شد.

همین چند روز پیش مادر شهید سید مصطفی موسوی که تک فرزند خانواده بود، را در تلویزیون نشان می داد، این معجزه ای بود که ایشان هیچ احساس ناراحتی نداشت و می گفت: بچه ام گفته بوده تا اخر محرم شهید می شوم، روز آخر ماه محرم دوستانش می گویند چرا شهید نشدی؟ می گوید: هنوز فرصت هست و عصر همان روز شهید می شود. شهیدی که قبل از رفتن به سوریه از مادرش خواسته بود تمام سخنرانی های رهبری را ضبط کند تا بعد از برگشت گوش کند.

من یک آن بغضم ترکید و با اینکه کسی حتی در تشییع جنازه اشکم را ندیده بود، برای این مادر شهید و پسرش گریه کردم، چون درک مناسبی از این موقعیت داشتم.

چند خاطره کوتاه از حالات و رفتار محمد جواد

محمد جواد مدتی به حوزه رفت و دوام نیاورد. دو شبانه روز نخوابیده بود و وقتی پرسیدم چرا ادامه ندادی؟ گفت هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم حرمت این لباس را حفظ کنم. گفتم اگر همه این فکر را بکنند که این لباس دیگر از بین می رود؟ گفت من نمی توانم، اگر شما اجازه می دهید و عواقب ان را می پذیرید، بروم. که من به عهده خودش گذاشتم، ایشان نیز علوم قرانی را به خاطر اینکه شاخه ای از کارهای حوزوی بود انتخاب کرد و رفت.

از دیگر کارهایش نظافت هفتگی سرویس های بهداشتی مسجد بود که حتی مادرش هم نمی دانست، حتی از پول جیبی خودش هم مواد شوینده برای مسجد می خرید.

یکی از الگوهای او شهید احمد پلارک بود. تهران که مدتی درس خواند با اینکه من و مادرش را دوست داشت و وابسته هم بود، بین ماندن پیش شهید و امدن به خانه، گاهی انجا را انتخاب می کرد.

برای کمک به کاروان امکان زیارتی قم و تهران، هم می رفت که تا بهشت زهرا جدا می شد و درخواست می کرد در برگشت او را همراه خود کنند، و تا صبح در بهشت زهرا و پیش شهید پلارک می ماند.

از مسافرت های کربلا هم فردی در مسجد کوفه از قنوت ۲۵ دقیقه ای محمد جواد در نماز گفته بود، حتی جالب تر اینکه، از بس ناحیه مقدسه را خوانده بود، حفظ شده بود.

عصر های جمعه بالای پشت بام می رفت و دعای سمات را می خواند. مادرش یک بار پرسید کفش جواد هست ولی خودش را نمی بینم. گفتم دعای سمات می خواند و دوست ندارد شما هم بفهمید.

حکایت کربلا …

در دو سال آخر عمر، سه بار به کربلا رفت، نوروز به کربلا رفته بود، و اربعین هم برای پیاده روی اربعین رفت. مجدداً که بحث رفتن به مسافرت نوروز شد، موضوع رفتن به کربلا را پیش کشیدم. خوشحال شد و گفت من هم می ایم. مادرش به صورت عادی گفت شما که همین دو ماه پیش کربلا بودی. ناگهان تغییر خاصی در روحیه اش پیدا شد و کناری نشست و سرش را میان دستش گرفت، به او گفتم اگر کربلا رفتن در حد حرف بود به خاطر این کار حتما می رویم و تو را هم می بریم. بسیار خوشحال شد و خودش هم کارهای رفتن را جور کرد.

رفتن ما مصادف شد با سفر چندین نفر از طلاب حوزوی که با انها در هواپیما همراه بودیم، که جواد خواست با انها عربی صحبت کنیم. انجا دوباره از احساسش برای رفتن به حوزه گفت.

در حرم امام حسین (ع) لیستی در دستش دیدم؛ دیدم مدام نگاه می کند و نماز می خواند. فکر کردم اسم رفقایش را نوشته و برای هر کدام نماز می خواند؛ با دیدن لیست متوجه شدم، نام شهدای یخدان را نوشته و برای هر کدام دو رکعت نماز می خواند، البته اسم برخی از دوستانش نیز بود.

گفتم: باباجان شهدا جایشان بسیار عالیست و ما باید برای خودمان فکری کنیم. نگاهی به من کرد و گفت: اگر شهدا نبودند ما هم اینجا نبودیم، و اینگونه معرفتش را ثابت کرد.

یکی از اتفاقات در مسافرت کربلا، اجرای حفظ در حرم حضرت ابوالفضل(ع) بود. پیشنهاد کرد به عنوان قاری ایرانی به انجا بروم و بخوانم. گفتم شرطش این است که به عنوان حافظ برنامه اجرا کنی. محمد جواد در آن زمان ده جزء را تسلط داشت و قران را با شماره صفحه حفظ بود. قبول کرد و من با مجری برنامه صحبت کرد و با اجازه میکروفن را گرفتم و با عربی و فارسی با مردم حاضر صحبت کردم و به عنوان مترجم و مجری شروع کردیم.

چند نفر سوال کردند و جواد خواند، مردم خیلی خوشحال شدند و استقبال کردند. چند نفر از هم‌کاروانی‌ها که امدند، گفت دیگر بس است و خواست که در مورد این موضوع هم به کسی نگویم، و به نوعی گمنامی را بیشتر می پسندید

مدتی سوره انعام را حفظ می کرد که به مشکل خورده بود، کسی گفته بود که نیمی از سوره انعام را بعد از حمد در رکعت اول و نیمی دیگر را در رکعت دوم بخواند، که اینگونه و با عمل کردن به این موضوع، بعد دو هفته حفظ شد.

راه خود را عوض می کرد تا به گناه نیفتد

مدت کوتاهی را هم در تهران درس خواند، و به علت جّو فرهنگی انجا، به میبد برگشت. یکبار در برگشت بود که در مترو تهران به دیوار خورد، گفتم چرا اینطور راه می روی؟ گفت شما متاهل هستی ولی من مجردم و نگاه به این خانم ها مرا به گناه می کشد. حتی در مسیر مدرسه نیز از راه نزدیکتر که جلوی مدرسه دخترانه رد می شد، به خانه نمی امد تا چشمش به آنها نیفتد و مسیر را دور می زد.

نسبت به فضای مجازی نیز بسیار حساس بود، بین انواع گوشی ها به او حق انتخاب داده بودم، و برای پیشرفت در محور حفظ قرآن آن را سفارش هم کرده بودم، گفت: از گوشی هوشمند می ترسم و بهتر است بدون دغدغه، به درسم ادامه دهم.

محمد جواد، هر هفته برای مراسم شهدا، به اردکان می رفت و حتی موجب باز شدن پای من به آن مراسم ها شد، به نوعی باید بگویم در اصل باید من الگوی او می شدم، اما او الگوی من شد…

هر چند برخی مقام ایشان را شهادت توصیف می کنند، اما باز هم به نظرم کسی جای شهدا را نمی گیرد، هر چند محمد جواد عاشق رفتن به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود و حتی یکی از اقوام نزدیک هم به خاطر عشق محمد جواد به سوریه رفت و مدتی را آنجا بود.