متن اصلی
گروه : گفتگو
شناسه : 43180
تاریخ : 10 تیر 1396
ساعت : 10:10
پرینت از صفحه

پرسابقه ترین رزمنده دفاع مقدس میبدی

گفتگو با محمد حسن فلاحیان

خبرنگار: احمد کریمی

دو ماه مانده به جنگ، میبد را ترک کرد و ده سال بعد، حدود یک سال و نیم پس از جنگ به شهر خود بازگشت.

در همه این مدت به جز چند روز، مدام در منطقه جنگی حضور داشت و به اعتقاد خودش رفته بود تا ۲۰ سال برای انقلاب و امام بجنگد، و برای این کار کاملا نیز آماده بود.

به گزارش میبدما؛ جنگ ۸ ساله تمام شد ولی ذخیره های این دوره عجیب و سخت هنوز هم که هنوز است، راه آینده را روشن می کنند و نسل های تازه انقلاب را به پیش می رانند.

رزمنده ای که در این گزارش به گفتگو با او پرداخته ایم و پای صحبت هایش نشسته ایم، از گنجینه های ناب آن روزگار است، دائره المعارفی از خاطرات تلخ و شیرین که سالها با آنها زندگی کرده است و هیچ کجا رسماً به بازگویی آنها نپرداخته است.

به مناسبت روز بسیج اساتید به سراغ محمد حسن فلاحیان مهرجردی رفتیم، با سابقه ترین رزمنده زمان جنگ که بنا بر اعتقاد خودش تاکنون هیچ مصاحبه ای نداشته است و این مصاحبه نیز به فضل خدا حاصل شد تا مردم ما یکی دیگر از ستاره های این دوران مقدس را بشناسند، و فتح بابی شود برای استفاده از این ظرفیت ناب تا مردم ما با گوشه های نگفته جنگ بیشتر آشنا شوند، که این کار، خود جهادی دیگر است برای زنده نگه داشتن یاد آن دوران بزرگ.

وی مسئول بسیج اساتید دانشگاه آزاد میبد و چند سالی هم در ستاد امور ایثارگران دانشجویان فعال است. محور بحث را به خود ایشان واگذار کردیم، چرا که غور کردن در انبوهی از خاطرات یک رزمنده فعال در جنگ که مسئولیت هایی چون فرماندهی محور عملیاتی نیز داشته است، نیاز به مجال و توانی بسیار دارد تا ذره ای از دریای بکر خاطرات وی از دست نرود.

این شما و این هم گفتگوی یک ساعته ما با مهندس محمد حسین فلاحیان، با سابقه ترین رزمنده دفاع مقدس و فرمانده محور عملیاتی در جنگ:

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

محمد حسن فلاحیان مهرجردی هستم، فوق لیسانس شیمی در گرایش شیمی تجزیه و البته در مقطع دکترا نیز قرار است ادامه دهم.

ورود شما به مقوله جنگ چگونه صورت گرفت؟

در سال ۵۹ که به بسیج و سپاه رفتم فقط مرکز استان نهاد سپاه داشت  و تنها شهرستانی که بعد از استان دارای نهاد سپاه شد، میبد بود، که هنوز البته ارتباط درستی هم با مرکز استان نداشت.

در میبد کسی اموزش کامل ندیده بود. محمد صادقی از بچه هایی بود که در سپاه اهواز فعال بود، او باعث ارتباط سپاه میبد با سپاه اهواز شد، که از قوی ترین نهادهای سپاه کشور بود، و کسانی مانند حسن باقری و آهنگران در آنجا فعالیت می کردند.

اولین گروهی بودیم که شامل  ۵ نفره می شدیم، به اهواز رفتیم و به پایگاه “پرکان دیلم” معرفی شدیم که یک پایگاه ساخته شده توسط خارجی ها بود.

در اموزش های سختی شرکت کردیم، دو ماه قبل از جنگ بود. ان ۴ نفر همراهم با شروع جنگ به میبد برگشتند، ولی من ماندگار شدم و برنگشتم.

اموزش ها چگونه بود؟

آموزش های سختی داشتیم، برای مثال از ماشینی که با سرعت ۴۰ کیلومتر در حال حرکت بود، با حرکت چرخشی و به روی جاده آسفالت می پریدیم. یا از سیم خاردار ها با پای برهنه بالا می رفتیم وبعد از اینکه از آن طرف پایین می آمدیم در بیابان با خارهای تیغه دار می دویم، بعد از ان فقط کارمان بیرون اوردن خار از پا بود.

آموزش های چریکی، پارتیزانی، کوهستانی و جنگ شهری و … را دیدیم. دوره اموزش ۴۵ روزه یا دو ماهه بود. در انتهای آموزش نیز باید حدود ۵ روز به اردو می رفتیم که یک اردوی تاکتیکی و اموزشی بود، ولی ما به این اردو نرسیدیم و جنگ شروع شد.

حمله هوایی به مهراباد تهران که اتفاق افتاد، به ما گفتند که باید برای جنگ آماده باشیم. البته در این مدت به جاهای مختلف مانند سوسنگرد، پایگاه حمیدیه و … رفته بودیم و نمی دانستیم که عراق قرار است از کدام محور حمله کند.

در خوزستان شرایط خاصی حکمفرما بود، از پشه های خطرناک آنجا تا نداشتن خاکریز و سنگر که مجبور بودیم در کانال های اب کشاورزی و … پناه بگیریم.

بعد از چند شب، یکی از شب ها تا صبح در منطقه بستان بودیم که ساختمان های روبروی ما در دوردست در حال خراب شدن بود، و گلوله هایی نیز به طرف ما می آمد. مشاهده کردم که نفربرها و خودروهای ارتشی در حال فرار و عقب نشینی بودند، نیروهای خودی هم رفته بودند که مرا جا گذاشته بودند و من هم بی خیال در حال خوردن میوه های کشاورزی بودم.

یکی از بی ام پی ها ایستاد و سرباز ارتشی گفت چه می کنی؟ بیا برویم که دشمن رسید. همراهش به عقب برگشتم. رفتیم به تپه های الله اکبر و بدون جیره و آذوقه سه روز در انجا با سختی ماندیم.

از ارتشی ها که به بستان بر می گشتند پرسیدم به کجا می روید؟ گفتند راهی بستان هستیم، و من هم همراه اینها رفتم. در هنگام گازائیل زدن، یکی از دوستان دوران اموزشی را دیدم، به من گفت کجا هستی که به عنوان مفقود جنگ اسم تو را رد کردیم …

کم کم سازماندهی شدیم. فرمانده ما آدم شجاعی به نام غیور اصلی بود، غیور آن شب سخنرانی کرد و گفت اگر امشب شبیخون نزنیم، فردا و با شروع حرکت عراقی ها، اهواز سقوط می کند. شب با حدود ۶۰ نفر از رزمنده ها به دشمن شبیخون زدیم و دشمن که با لشکر مجهزی از تانک و نیرو آمده بودند، مجبور به عقب نشینی شد و تا پشت رودخانه سوسنگرد عقب نشینی کرد.

صبح در بازدید از منطقه متوجه شدیم دشمن از ترس و وحشت و در هنگام فرار تانک و ماشین های نظامی خود را در زمین های کشاورزی که آب خورده بود، جا گذاشته است. از دیگر صحنه های تلخ آنجا نیز، دیدن تکه های هلکوپتر ایرانی بود که خاکستر دو سرنشین آن را مشاهده کردم.

عراق یکی دوبار دیگر هم عملیات کرد، که در یکی از موارد خدا رحمت کند شهید چمران این منطقه را، آب انداخت و اینگونه منطقه را حفظ کرد. شهید چمران را البته در بیت امام چند باری دیده بودم اما در منطقه جنگی نیروهای مخصوص خودش را داشت که دست پرورده خودش بودند و شاید یکبار و گذرا او را دیده باشم.

بعد از اینکه عراق مستقر شده بود، و خط در حالت پدافندی بود، دیدم بهتر است به میبد برای استراحت بروم. بعد از برگشت فرماندهان سپاه رهایم نکرند و مرا برای حفظ حریم خانه امام به تهران فرستاند. به نظرم آنجا مشکلی پیش آمده بود که بهتر دیده بودند از یزد نیرو اعزام کنند، از یزد ۲۰ نفر انتخاب شدند که ۵ نفر میبدی بودند.

این گروه ۵ نفره چه کسانی بودید؟

از انها که یادم می آید، حبیب برزگر، ماشاءالله فلاح، کریمزاده و من بودیم.

شهید جعفرزداه هم همراهتان بود؟

خیر، دور اول ما بودیم، دورهای بعد خودم زمینه سازی رفتن نیرو می کردم که شهید جعفرزاده بعداً اعزام شد.

از خاطرات بیت امام قرار شد نپرسیم، حداقل خاطره کوتاهی بگویید؟

باغی به اسم باغ سزاوار بود که امام یک ربع مانده به تاریکی هوا، بیرون می آمد و به آسمان نگاه می کرد، و بعد به اتاق می رفت و پرده ها را می کشید و خاموشی را رعایت می کرد.

بعد از اینکه این دوره ماموریت ۶ ماهه را گذراندم و از آنجا برگشتم، تازه کارم شروع شد. با سختی از آنجا رفته بودم و دیگر هم به میبد برنگشتم و شاید یکی از علت های برنگشتنم نیز همین بود.

به سوسنگرد برگشتم و انجا مستقر شدیم و دو ماه خط پدافندی بودم و اولین عملیاتم طرق القدس بود. شاید تنها کسانی باشم که سلسله مراتب فرماندهی را رعایت کردم. یعنی به ترتیب از تیم، گروه، گروهان، گردان، تیپ، لشکر و قرارگاه است که من از تیم شروع کردم و تا فرماندهی سوم تیپ رسیدم که به قطعنامه خوردیم. در جنگ فرمانده محور عملیات بودم.

دو هزار نفر نیرو داشتم و دو سه کیلومتر هم خط تحویل ما بود، محور های چپ و راست ما هم شهید احمد کاظمی از اصفهان و حاج قاسم سلیمانی از کرمان بودند.

با حاج قاسم سلیمانی دیداری هم داشتید؟

با حاج قاسم جلسات زیادی می رفتیم، و بعد از سالها هنوز هم احتمالا به اسم مرا بشناسد. با عزیز جعفری ارتباط مستقیم داشتم، با رحیم صفوی ارتباط داشتم. البته بیشتر با اصفهان و کرمان کنار هم بودیم.

حتی در موضوع قطعنامه، در جلسه ای حاج قاسم پشت سرم نشسته بود، در درگیری متقابلی که شده بود، دو سه ساعتی طرف مقابل را به گلوله بستیم که ایشان گفت: حاج حسن می خواهی جنگ را شروع کنی؟ گفتم نه حاج قاسم. ایشان به اندازه زیادی شجاع و نترس بود و ما با هم ارتباط داشتیم.

در طریق القدس عراقی ها منتظر ما بودند و ما از اینکه حمله با موفقیت همراه باشد، نا امید بودیم. ناگهان شب باران شروع شد، و اینگونه امید در بچه های ما زنده شد، عراقی ها هم که بی خیال شده بودند، از ما غافل شدند.

حمله که شروع شد، به اولین خاکریز که وارد شدم شاید باور نکنید که پا روی عراقی ها گذاشتم. تعداد تلفات بالایی داشتند و گروه زیادی هم در حال فرار بودند. در یکی از اتفاقات به بالای خاکریز و بالای سر یکی از ماشین های عراقی رسیدم که ۵ عراقی با این ماشین قصد فرار داشتند، همه را به درک واصل کردم و جنازه هرکدامشان به سمتی افتاد.

نکته جالب و خنده دار قضیه اینکه بعد از هر عملیات با اینکه سیگاری نبودم، اگر سیگار می دیدم، یک سیگار می کشیدم و آنجا هم یک بسته سیگار سومر پیدا کردم و راحت نشستم کشیدم …

صبح عملیات که خاکریز جدید زدیم، ارتفاع آن هنوز کم بود و نمی دانستم دشمن بر ما دید دارد. وقتی بلند شدم، چیزی به کلاه آهنیم خورد و کنار پایم افتاد. کلاه را برداشتم دیدم مرمی گلوله به کلاهم خورده و کمانه کرده بود، که دیگر حواسمان را جمع کردیم.

بعدها در عملیات های فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و … شرکت کردم، تا یک سال بعد از جنگ و بعد از پذیرش قطعنامه نیز برای کمک به نیروهای سازمان ملل در منطقه ماندم و به عنوان فرمانده منطقه با انها همکاری می کردم.

از دیگر خاطراتم، این بود که در نزدیکی عملیات فتح المبین، فرماندهی میبدی ها را به عهده داشتم. با عراقی ها فاصله بسیار کمی داشتیم، و حتی به حدی که عراقی ها با فریب و بیرون اوردن ایرانی ها از کمین، آنها را مورد هدف تک تیراندازهای خود قرار می دادند.

قرار بر این شد که قبل از عملیات اصلی، یک عملیات کوچک داشته باشیم، البته باورم این بود که به خاطر نیروی کم، این کار اشتباه است، کسانی چون شهید فروزان، جواد وحیدی، دلاک هم در کنار ما بودند.

از کانال که قرار شد بیرون رویم و عمل کنیم، صدای انفجار آمد، خبر رسید گروهی که جلوتر بودند، روی مین رفته اند و برای عراقی ها این حرکت لو رفته است. به ما گفتند سریع برگردیم. صبح آمار گرفتیم، متوجه شدیم کسانی چون محمدحسین دهقانی، فروزان، خاکسار از بفروئیه و … که حدود ۱۷ نفر بودند در میدان مین مانده بودند.

بعد از دو سه روز توانستیم عراقی ها را دور بزنیم. از دشت عباس وارد شدیم و عراقی ها را از پشت غافلگیر و محاصره کردیم.  صبح که به سمت میدان مین رفتیم، دیدم که بچه ها همه تکه تکه شده بودند و دست و پای هر کدام به سمتی افتاده بود.

در زمان پاکسازی هم که به یکی از سنگرها نزدیک شدیم شهید فروزان را دیدیم، که ایشان را تا سینه در خاک کرده بودند و شهید شده بود، جنازه سالم بود و بو نگرفته بود.

شاید هزار جفت پوتین کنار جاده رها شده بود و عراقی ها فرار کرده بودند که به حلقه محاصره خورده بودند و بسیاری به هلاکت رسیده بودند.

در فتح المبین امکانات خوبی به دست اوردیم. امام هم می گفت نتریسید و جلو بروید که امکانات شما دست دشمن است. حتی در عملیات فاو که بچه های ما می ترسیدند به خاطر شرایط منطقه درگیر شوند، امام گفته بود نترسید و جلو بروید.

البته فاو بحثی جدا دارد که در آنجا هم فرمانده محور و عملیات بودم و حدود ۱۳ ماه آنجا بودم، و باید در فرصتی جدا به آن پرداخته شود.

در ادامه عملیات، عراق به ما تک زد که از ساعت ۱۰ شب شروع شد و تا ۴ صبح از زمین و آسمان بر سر ما گلوله می بارید. از کانال های زیر پای ما، نیروهای عراقی به ما رسیده بودند. نمی دانم چرا ولی عراقی ها انگار چیزی خورده بودند و خودم با چشمم دیدم که از تپه روبرو، در حال رقص و پایکوبی به ما نزدیک می شدند، البته برای فریب ما این کار را می کردند، تا بقیه انها از کانال به ما حمله کنند، که الحمدلله در آخرین لحظات لو رفتند و با آمادگی بچه های رزمنده کارشان به جایی نرسید.

از دیگر خاطره های آن عملیات، این بود که در زمان صبح، منطقه آنجا دید خوبی دارد و بعدا غبار آلود می شود، از آن موقعیتی که بودم، مشاهده کردم یکی در بین کشته های عراقی تکان می خورد. به دوستی که عربی بلد بود گفتیم به او بگو به این طرف بیا وگرنه تو را می کشیم و نمی گذاریم سالم به آن طرف بروی.

به زور و بعد از مدتی تلاش به سمت ما آمد. باور نمی کنید، فقط دو چشمش دیده می شد و مثل زغال سیاه بود. در بازرسی از او و کوله پشتی دارای تمام تجهیزات بود و دور سینه اش حدود ۵ الی ۷ جعبه سیگار بسته بود. گفتیم از کدام منطقه هستی؟ گفت از اردن آمده ام.

گفتیم اینجا چه می کنی؟

گفت دو ماه پیش حدود ۴۰ هزار نفر بودیم که در عراق آموزش دیدیم. به ما گفته بودند روبروی شما بسیجی های ساده ای هستند، به راحتی به جلو روید و تا تهران برسید، و این جیره و سیگار را برای این مسیر همراه ما کردند. من هم گفتم، آنها که شما را تا تهران نبردند ولی ما شما را به تهران می بریم و سپس تحویلشان دادیم.

منطقه ما، بسیار منطقه خطرناکی بود و بچه های میبدی خیلی زحمت کشیدند. حتی در ایام راهیان نور به امام جمعه و بقیه گفتم این منطقه را باید خودمان دست بگیریم و ایستگاه بزنیمف چون اینجا خون بچه های ما به زمین ریخته شده است.

در همه طول این مدت در جبهه بودم و فقط یکبار که اسمم را برای حج داده بودند، برگشتم. برای حج سال ۶۶ به عنوان نیروی انتظامات رفتم، در سالی که درگیری و کشتار اتفاق افتاد و خاطرات زیادی از آنجا مانده که در مجالی دیگر باید به آن برسیم. بعد از برگشت، نزدیک به دو سه روز در میبد ماندم و به منطقه برگشتم.

همان طور که صدام لباس جنگ پوشیده بود که تا آخر و لحظه فتح ایران ایستادگی کند، من هم همین کار را کردم و حتی نامه و یا تماسی با خانواده رد و بدل نمی کردم و برای ۲۰ سال جنگیدن آماده بودم. حدود ۶ الی ۷ بار هم مجروح شدم و البته ۲ یا ۳ بار از چنگ اسارت عراقی ها هم در رفتم. با مجروحیت همان جا در درمانگاه منطقه پانسمان می کردم و بر می گشتم خط، یکبار فقط میزان مجروحیتم بالا بود که به تهران اعزام شدم.

چند باری همراه نیروهای اطلاعات عملیات به جلو و در خطوط عراقی رفته بودم. یکبار با یکی از این نیروهای اطلاعات به سمت خط عراقی ها رفتیم. بار اولم بود و اصلا امادگی نداشتم، و جالب اینکه شب هم نبود و ظهر بود. اینقدر این بچه ها دل داشتند که حتی ساعات ورود و خروج و زمان ناهار سرباز عراقی را به دست اورده بود و همان لحظه که سرباز عراقی به دنبال ناهار رفته بود، من و این دوستم نزدیک سنگرش بودیم.

در عملیات والفجر دو، قبل از آمدن به منطقه، ما در جنوب بودیم، و نمیدانستیم باید به غرب برویم. در اوج گرما هم آموزش می دیدم تا بدن های ما آمادگی خوبی پیدا کنیم. ناگهانی ما را به غرب فرستادند و البته در چند عملیات هم حضور داشتم.

شبی گفتند بچه های تخریبچی و اطلاعات باید جلو بروند که نزدیک عملیات است. در نزدیکی خط عراقی ها بچه های اطلاعات گفتند که عراقی ها سگ های اسپانیایی دارند، و اگر باد بوی شما را به سمت آنها ببرد به سمت ما می آیند. آنها گفتند، در صورت بروز مشکل، باید آیه ۱۸ سوره کهف، وَکَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ را بخوانید

وقتی حرکت کردیم، کمی دیرتر نسبت به زمان مورد نظر رفتیم. شاید حدود ۴ ساعت این کار باید طول می کشید. رفتیم تا سنگر عراقی ها و منطقه درگیری را دیدیم. در حال برگشت بودیم که صدای سگ ها بلند شد. ۶ نفر بودیم، سه تا فرمانده، یکی تخریبچی و دو تا اطلاعاتی، سگ ها که آمدند ما درازکش بودیم. حدود نیم ساعت الی یک ساعت بالای سر ما این طرف و آن طرف پریدند و ما هم همینطور آیه ۱۸ سوره کهف را میخواندیم. البته ترسم از سگ ها نبود بلکه ترس ما این بود که گشتی های عراقی بیایند و عملیات لو برد. سگ ها رهایمان کردند بدون اینکه به ما آسیبی برسانند.

شب بعد که با ۴ ایفا برای عملیات می رفتیم، در ارتفاعات انجا، چرخ ماشین ما از جاده بیرون رفت و به دره سقوط کردیم که بعداً شنیدم چیزی از ماشین نمانده بود. نمی دانم چند شهید دادیم اما مرا از آنجا بیرون آورده بودند و با آمبولانس به ارومیه و بعد با هواپیما به بیمارستان طالقانی تهران اورده بودند و مرا عمل کرده و دندان های مرا سیم پیچی کرده بودند.

به هوش که آمدم، و می خواستم چشم باز کنم، دیدم دهانم باز نمی شود، در اینه نگاه کردم دیدم اصلا ادم قبلی نیستم و صورتم عفونت داشت و سیاه شده بود. پرونده را که نگاه کردم، ۱۲ مرداد به دره رفته بودم و ۱۸ مرداد در تهران به هوش آمده بودم. همه این مدت را هیچ نفهمیده بودم و بی هوش بودم.

خانواده نمی دانستند و کسی در انجا ما را می شناخت و خانواده را در جریان گذاشته بود که برای عیادتم به تهران آمدند. البته با همین وضع و کمی بهتر شدن به عملیات والفجر ۴ رفتم.

از مسائل دیگر هم این بود که در فاو و  خط مقدم و جاهای خطرناک راننده لودر جرات نمی کرد خاکریز بزند، خودم بعدها رفتم لودر، تراکتور، بولدزر و حتی نفربر و … را یاد گرفتم، جاهایی بود که دشمن اذیت می کرد و نیاز بود کسی جلوی آنها ایستادگی کند. منطقه به شدت زیر آتش و گلوله بود و به جاهایی می رفتم که کسی دل رفتن ان را نداشت.

شاید اولین گروهی که شهدا را مبادله کردند نیز ما بودیم. نزدیک ۲۵ متری عراقی ها بودیم. باور نمی کنید که در تحویل گرفتن شهدای ما، پیکر مطهرشان بو نمی داد و با اینکه زمانی از شهادتشان گذشته بود، سالم و تازه بودند ولی عراقیها باد کرده بودند و گند تعفن می دادند.

ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتید

موفق باشید