قابلمه شیخ

محمدصادق آب پیکر

محمد صادق آب پیکر

آورده اند روزی شیخ عزم خرید نان کرد. وقتی صف نانوایی را طولانی دید، دروغی ساخت و گفت چه به بطالت در صف نان ایستاده اید که در مسجد شهر آش می دهند! مردم صف را رها کردند و به سوی مسجد دویدند.
شیخ قبل از اینکه لذت نبوغ خود را ببرد و از صف دودر شده نان بی نوبت بگیرد، متحیر از هجوم مردم کوچه و بازار به سمت مسجد شد، با خود گفت نکند واقعا آش بدهند و سر من بی کلاه بماند؟! این شد که خیال نان را رها کرد و قابلمه به دست به سمت مسجد دوید.
حکایت جالبی ست حکایت دولت سیب زمینی! سال ۸۸ گفتند فلانی سیب زمینی مجانی داده و مردم را فریفته؛ و امروز خودشان هم باور کرده اند که نکند واقعا با سیب زمینی رای جمع کرده؟!
این شد که صف ژست عقلانیت و آنتی پوپولیستی را رها کرده اند و کیسه یارانه و وام را شل کرده اند.

نان طلبی مردمی که انقلاب کرده اند و کم خورده اند و جنگیده اند که دزد و آقا بالای سر نداشته باشند را آقای شیخ! شما  که حقوقدانی دیگر چرا خودت باور کرده ای؟!

* پ.ن: به قواره وبلاگم نمی آید، میدانم! اما خیلی چیزها امروز به قواره کشورم نمی آید! چاره چیست؟!