چند خاطره جالب درباره مرحوم آیتالله اعرافی
زلال بود، به زلالی آبهای قنات و شیرین به شیرینی خرماهای شهری که مردمانش با آب وضو نخلهایشان را آبیاری میکردند، دستانی داشت چون واحههای دلِ کویر که هر گرسنهای را سیر و هر تشنهای را سیراب و هر خستهای را آرامش میبخشید، سخاوت او به گونهای بود که در روزگار قحطی، بخشی از زمینهای […]
زلال بود، به زلالی آبهای قنات و شیرین به شیرینی خرماهای شهری که مردمانش با آب وضو نخلهایشان را آبیاری میکردند، دستانی داشت چون واحههای دلِ کویر که هر گرسنهای را سیر و هر تشنهای را سیراب و هر خستهای را آرامش میبخشید، سخاوت او به گونهای بود که در روزگار قحطی، بخشی از زمینهای مرغوب خود را فروخت و برای فقرا نان تهیه کرد. او که اهل معنا بود، هرگز نه دکانی باز کرد و نه به دیگران حتی زیر عناوین مقدس اجازه میداد دکانی باز شود اما با این حال خود اهل معنا بود.
«سالها قبل از آمدن حاج شیخ، سید جوان غریبی در راه مشهد از دنیا رفته بود و وصیت کرده بود که او را در مزار شهیدیه دفن کنند، یکی از اهالی شهیدیه میگوید: اوایل که حاج شیخ به شهیدیه بازگشته بود روزی برای نماز میت به مزار آمده بود، هوا سرد بود، ایشان هم پیراهن و عبای نازکی پوشیده بود. رسم ایشان هم این بود که میایستاد تا میت را دفن کنند، بعد فاتحه میخواند و میرفت. آن روز وقتی داشتیم برمیگشتیم به محل قبر آن سید رسیدیم؛ با اینکه آنجا هنوز صاف بود و ایشان هم احتمالاً مثل من و خیلیهای دیگر هنوز خبر نداشت که سید غریبی آنجا دفن است؛ نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و فرمود: مثل اینکه اینجا یک خبرهایی هست. من بعدها در جریان ازدواج خواب دیدم آنجا باغ بزرگی است که سیدی در صدر مجلس نشسته و عقد من و همسرم را می خواند.»
روزی پیش یکی از آشنایان درباره حس غریبی همزمان با شفاگرفتن بیماری در زیرِ نخل عزاداری در ایام سوگواری سخنی به اشاره گفته بود و بارها و بارها مراجعین به او به گونهای سخن میگفتند که گویی حاج شیخ خبر از احوال آنان داشت؛ تا جایی که یکی از علمای وقت وقتی متأصل از پرداخت وجهی بود و حاج شیخ مهمان او بود، متوجه میشود که حاج شیخ بدون اینکه مهمانان دیگر بفهمند، از حجره خارج میشود و به همان مقدار مورد نیاز به او پول میدهد و به سرعت به حجره بازمیگردد.
داستانهای زندگی این فرزانه روزگار خواندنی و درسآموز است، اما آنچه بیش از همه او را به الگویی امروزی برای نسل کنونی حوزویان تبدیل کرده، عجین بودن دیانت این بزرگمرد با سیاست آن هم از نوع، اهل بصر و بصیرت اوست که در شناخت وی از جریانهای مخالف و معاند نظام و رویارویی او با آنان از همان دوران نهضت خود را نشان داد، در دوران انقلاب و «در جریان تظاهرات خیلی به شعارها و عکسهای همراه دقت داشتند و اجازه نمیدادند اندک انحرافی حاصل شود، روزی عدهای از جوانها میخواستند عکس مصدق را در تظاهرات بیاورند، ایشان فرمودند اگر عکس مصدق باشد، من همراه جمعیت نمیآیم، هرچه آنها استدلال کردند، ایشان جواب فرمودند. آنها که دیدند نمیتوانند در برابر ایشان بایستند ناچار دست برداشتند.»
آیتالله حاج شیخ محمد ابراهیم اعرافی از آن دسته از عالمان و روحانیت اصیلی بود که به شدت مواظب رعایت خطوط قرمز مکتب و انقلاب بود و در بیان مواضع خدامحورانه از بیان حق و حقیقت لحظهای درنگ نمیکرد؛ حتی اگر تک و تنها در میان انبوهی از دشمنان تا دندان مسلح قرار میگرفت. شجاعت مثالزدنی در میان دشمن، وفاداری و فریاد ولایتمداری و امیدآفرینی واقعی او را در بدترین شرایط موجود هنگام دستگیریاش توسط ساواک باهم مرور میکنیم، سلام و درود شهیدان بر او باد که امروز در کنار مزار آنان در محله «شهیدیه» میبد آرمیده است.
روز جمعه۲۴ شهریور۵۷ بود. دو روز قبل، عدهای از افراد مطلع آمدند و گفتند: یکی از بچههای انقلابی از فرمانداری اردکان خبر داده که ساواک یزد برنامه دارد که جمعه ایشان را دستگیر کند و بلافاصله به تهران بفرستد، به ایشان بگویید اگر امکان دارد این هفته نماز جمعه برگزار نکنند، یا در همان شهیدیه بخوانند و تظاهرات راه نیندازند. مطلب را به ایشان اطلاع دادیم. ایشان فرمودند: مگر هفتههای قبل خطر نداشت؟ مگر فقط وقتی خطری نیست باید تظاهرات کرد و نماز جمعه خواند؟ این هفته باید برویم و حتماً میرویم. بعد این آیه را قرائت فرمودند: «فَمَثلهَ کَمثل الکلبِ اِن تَحمل علیه یلهَث أو تَترُکْه یَلهَث؛۳ اینها مانند سگ هستند، اگر رهایشان کنی دنبالت میکنند.» پس باید ما اینها را دنبال کنیم.
آن هفته قرار بود نماز جمعه در بیده برگزار گردد. مراسم همانگونه که تدارک دیده شده بود، انجام شد. ایشان هم آمدند و با صلابت خطبه خواندند و مطالب مهمی هم گفتند. بعد از نماز، تظاهرات شروع شد و تا خیابان فیروزآباد ادامه یافت. در آن جا مأموران آمدند و مردم را با تیر هوایی پراکنده کردند. حاج شیخ از آنجا با اتومبیل به سمت شهیدیه حرکت کردند. وقتی وارد خیابان شهیدیه شدند، همراهانشان کمکم از اطراف ایشان متفرق شده بودند. نفربرهای ساواک با شلیک چند تیر هوایی بقیه را هم متفرق کردند و اتومبیل ایشان را محاصره و ایشان را دستگیر کردند و به یزد بردند. مردمی که اطراف ایشان بودند، میخواستند مانع شوند، ولی ایشان امر به آرامش فرمودند.
بلافاصله پس از اینکه ایشان را به یزد بردند، مردم میبد مطلع شدند و تجمع عظیمی در کنار جاده سنتو برگزار کردند و گفتند: تا ایشان آزاد نشود، به خانه برنمیگردیم. بنده به منزل آقای خاتمی رفتم. ایشان فرمودند: من به آقای صدوقی تلفن زدهام. خود بنده هم به شهید صدوقی زنگ زدم و گفتم: مردم میخواهند از میبد به طرف یزد حرکت کنند. آقای صدوقی فرمودند: حرکت به یزد صلاح نیست، ولی مردم به ایشان محبت دارند و اگر ما هم بگوییم متفرق شوند، نمیشوند. من در اینجا پیگیر هستم. بنده فهمیدم که نظر آقای صدوقی این است که مردم پراکنده نشوند.
شهید صدوقی، شهید پاکنژاد را به ساواک فرستادند. عدهای از مردم یزد هم در مسجد حظیره تحصن کردند، عدهای هم در اطراف ساواک، تجمع کردند که اگر خواستند ایشان را به تهران منتقل کنند، اطراف جاده را محاصره کنند و مانع شوند. ساواک گفته بود شرط آزادی ایشان این است که مردم دست از تجمّعات خود بردارند. ولی شهید صدوقی فرموده بود: مردم را نمیشود متفرق کرد.
بالأخره تلاشهای بسیار شهید صدوقی و پافشاری مردم، ساواک را مجبور به آزادی ایشان کرد. دستگیری ایشان ساعت۲ بعد از ظهر بود و آزادیشان ساعت۹ شب. هنگام آزادی، جمعیت عظیمی که در مسیر تجمع کرده بودند، اتومبیل ایشان را روی دست بلند کرده و تا مسجد کنار منزلشان آوردند. ایشان همان لحظه بالای منبر رفتند و پشت میکروفن قرار گرفتند و صحبت کردند و دلهای مردم با شنیدن صدای ایشان آرام گرفت.
در طول چند ساعتی که در ساواک بودند، ماجراهایی شنیدنی واقع شده بود که بعداً خودشان برای ما تعریف کردند. میفرمودند: در راه که میرفتیم، من دست به جیب بردم که قرآن جیبیام را بیرون بیاورم و بخوانم. همین که دست به جیب بردم، آنها ترسیدند و اسلحهها را تا نزدیک صورتم آوردند. گفتم: نترسید! سلاح ما از نوع سلاح شما نیست؛ سلاح ما قرآن است.
وقتی وارد ساواک شدم، ابتدا شمشیر مرا گرفتند. بعد پرونده مرا آوردند و اسناد مربوط به مرا قرائت کردند. از جمله مطالبی که در پرونده آمده بود، این بود که شما علیه دولت قیام مسلحانه کردهاید. بعد قرآنِ مرا گرفتند و به رئیس ساواک دادند. به او گفتم: قرآن را ببوس. بوسید! بعد آن را ورق زد. اطلاعیه امام لای قرآن بود. رئیس ساواک گفت: این اوراق ضاله در این جا چه میکند؟ گفتم: این هم از قرآن است. این لُبّ قرآن است. حکم خداست. اگر مؤمن هستی، این را هم ببوس.
بالأخره آن قدر در مورد اطلاعیه امام گفتم تا او را مجبور کردم که آن را هم ببوسد. بعد مقداری آنها را نصیحت کردم. در مورد تقوا و قیام برای آنها گفتم و چه خوب شد که مرا به آنجا بردند، چون کمتر روحانی به آن جاها میرفت و لازم بود این مسائل به گوش آنها برسد. به آنها گفتم: انقلاب بالأخره پیروز میشود، شما هم بیایید با ما همراهی کنید تا زودتر پیروز شود. به شاه هم بگویید دست از این کارها بردارد و توبه کند، تازه اگر امام توبهاش را قبول کند! وگرنه باید قصاص شود. رئیس ساواک گفت: به مردم بگویید: «درود بر خمینی» بگویند، ولی «مرگ بر شاه» را نگویند. گفتم: «درود بر خمینی» لازمهاش «مرگ بر شاه» است.
وقت غذا که شد، آنها مرا دعوت به غذا کردند. گفتم: من غذای شما را نمیخورم و به یکی از پاسبانهایی که آنجا بود، پول دادم تا نان و ماستی برایم بخرد. مقداری از آن را خوردم و مقداری هم به خود او دادم و گفتم از غذاهای آنجا نخورد.
وقتی میخواستند مرا آزاد کنند، گفتند: میخواهید بروید، بروید. از منزل آقای صدوقی برای شما ماشین آوردهاند. گفتم: شمشیر ما چه شد؟ گفتند: شمشیرتان باید اینجا باشد. گفتم: باشد تا پدر شما را دربیاورد!
بعد از این که مردم ساواک را گرفتند، اولین چیزی که آوردند، شمشیر ایشان بود. شهید پاکنژاد شمشیر را آورد و به ایشان داد و با لبخند گفت: حاج آقا! راستی که این شمشیر در ساواک ماند تا پدر ساواک را درآورد.
منبع: فارس نیوز
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰