… تو هنوز زنها و بچهها را در خرابه اسکان ندادهای، هنور اشکهایشان را نستردهای، هنوز آرامشان نکردهای و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفتهای که زنی با ظرفی از غذا وارد خرابه میشود. به تو سلام میکند و ظرف غذا را پیش رویت مینهد
بوی غذای گرم در فضای خرابه میپیچد و توجه کودکانی را که مدتهاست جز
گرسنگی نکشیدهاند و جز نان خشک نچشیدهاند، به خود جلب میکند.
تو زن را دعا میکنی وظرف غذا ا پس میزنی و به زن میگویی: «مگر نمیدانی که صدقه بر ما حرام است؟»
زن میگوید: «به خدا قسم که این صدقه نیست، نذری است بر عهده من که هر غریب و اسیری را شامل میشود.»
تو میپرسی که: «این چه عهد و نذری است؟!»
و او توضیح میدهد که: «در مدینه زندگی میکردیم و من کودک بودم که به بیماری لاعلاجی گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و علی برای شفای من دعا کنند. در این هنگام پسری خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.
علی او را صدا کرد و گفت: «حسین جان! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفای او را از خدا بخواه.
حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصاه شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تاکنون به هیچ بیماری مبتلا نشدهام.
گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنی داد.
من ار آن زمان نذر کردهام که برای سلامتی آقا حسین به اسیران و غریبان، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم.»
تو همین را کم داشتی زینب! که از دل صیحه بکشی و پارههای جگرت را از دیدگانت فرو بریزی.
و حالا این سجاد است که باید تو را آرام کند و این کودکانند که باید به دلداری تو بیایند…
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰