آینه در آینه در آینه…

ط س

  • ط س

اصلا یادم نیست آن روز چند شنبه بود،ثلث اول بودیم یا دوم یا سوم،زمستان بود یا بهار
حتی یادم نیست بغل دستی ام چه کسی بود!
فقط یادم هست بالا پایین میپریدم،دستم بالا و آن انگشت سبابه ام بالاتر..
چهارم ابتدایی بودم،سر کلاس خانم حیدری،آن روز قرار بود
از آموزش وپرورش شهرستان بازرس بیاید سر کلاسمان!
سه ردیف بودیم..
بازرس ها را اصلا یادم نیست.فقط یادم هست سوال طرح کردند..
یادم هست برای جواب دادن بیقرار بودم..
سوال: دو تا آینه روبه روی هم چن تا تصویر دارند؟
از بچه های ردیف اونوری شروع کردند:۲تا! نه !
یکی! نه!
۱۰تا!
نه!
و من هی بالا پایین میپریدم که آقا اجازه!من بگم؟
ودست آخر نوبتم شد!بگو…
:بی نهایت!
آفرین!جواب درست همینه…

یادم هست بعد از آن روز،کارم شده بود قرار دادن دو آینه روبروی هم و نزدیک تر کردن شان به هم و نگاه به نگاه آینه ها در هم….
سالها از آن روزها میگذرد…
.حالا این منم…همانی که نشسته ام روبه رویت..
نه من به خودم نگاه میکنم،نه تو به خودت!
من در تو نگاه میکنم و در تو خودم را میبینم.تو به من نگاه میکنی و در من خودت را میبینی..
به تو نزدیک تر میشوم..
به تو نگاه میکنم
من تویی را در خودم میبینم که در تو است
تو به من نگاه میکنی
تو منی را در خودت میبنی که در من است..
هرچه نزدیکتر میشوم ..هرچه نزدیکتر میشوی…
بی نهایت..

.نشسته ام..روبه روی تو…
به من نگاه میکنی،و در من خودت را میبینی
: یا اَللّهُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا کَریمُ یا مُقیمُ یا عَظیمُ یا قَدیمُ یا عَلیمُ یا حَلیمُ یا حَکیمُ سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ

به تو نگاه میکنم و در تو، خودم را میبینم
یاعُدَّتى‏ عِنْدَ شِدَّتى‏، یارَجآئى‏ عِنْدَ مُصیبَتى‏،
یا مُونِسى‏ عِنْدَ وَحْشَتى‏، یاصاحِبى‏ عِنْدَ غُرْبَتى‏، یا وَلِیّى‏ عِنْدَ نِعْمَتى‏،
یاغِیاثى‏ عِنْدَ کُرْبَتى‏، یادَلیلى‏ عِنْدَ حَیْرَتى‏، یاغَنآئى‏ عِنْدَ افْتِقارى‏، یامَلْجَأى‏ عِنْد
اضْطِرارى‏، یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى‏…

نزدیک تر
به من نگاه میکنی…
تو منی را در خودت میبینی که در من است
: یادَلیلَ الْمُتَحَیِّرینَ، یاغِیاثَ الْمُسْتَغیثینَ، یا صَریخَ‏
الْمُسْتَصْرِخینَ، یا جارَ الْمُسْتَجیرینَ، یا اَمانَ الْخآئِفینَ، یا عَوْنَ الْمُؤْمِنینَ، یا
راحِمَ الْمَساکینَ، یا مَلْجَأَ الْعاصینَ، یا غافِرَ الْمُذْنِبینَ، یا مُجیبَ دَعْوَهِ
الْمُضْطَرّینَ…
به تو نگاه میکنم…
به آن تویی که در من است اما در تو..
یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ، یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ، یا ذُخْرَ
مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، یا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ، یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا فَخْرَ مَنْ‏
لا فَخْرَ لَهُ، یا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ، یا مُعینَ مَنْ لا مُعینَ لَهُ، یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ
لَهُ، یا اَمانَ مَنْ لا اَمانَ لَهُ

نزدیکتر از نزدیکتر..
یا خَیْرَ الْمَرْهُوبینَ، یا خَیْرَ الْمَرْغُوبینَ، یاخَیْرَ الْمَطْلُوبینَ، یا خَیْرَ الْمَسْئُولینَ، یا خَیْرَ
الْمَقْصُودینَ، یا خَیْرَ الْمَذْکُورینَ، یا خَیْرَ الْمَشْکُورینَ، یا خَیْرَ الْمَحْبُوبینَ،
یا خَیْرَ الْمَدْعُوّینَ، یا خَیْرَ الْمُسْتَأْنِسینَ…
بی نهایت..

.نفس نفس میزدم..خسته بودم …آخر روبه رویم دیوار بود..
به رو به رو که نگاه میکردم،به خودم که نگاه میکردم…همه اش دیوار بود… دیوار بلند..
خسته شدم از دیواری که گرفتارم کرده بود.که راهم را بند آورده بود.که اشک و ناله ام را
درآورده بود.. خسته بودم از زمین خوردن ها و خاکی شدن ها و به دیوار خوردن ها…
نشستم.
تکیه ام به دیوار بلند..
نسیم خنک و دل انگیز رمضان روحم را زیر و رو کرد…خاک های این ره یکساله را از سر رویم ریخت..
شدم رو به روی تو…
به تو نگاه کردم ….
به تو
به بی نهایت..
.دیوارها همه شان نقش شان همین است…
که تکیه دهم بهشان..
.که آینه ام را گرد گیری کنم…
که بنشینم.. روبه روی تو..
و به تو خیره شوم به تو که مرا نشان میدهی به خودم…که خودت را نشان میدهی به من …
که نشانم بدهی و نفخت فیه من روحی یعنی چه…

خدایا.ای بی نهایت..
ببخش اگر بجای تو نگاهم همه اش به این دیوارها بود..
خدایا!ای خوب..ای بی نهایت خوب…
یا لا اله الا انت…
سبحانک …