داستانک: نصیحت پیرمرد

به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!! باتشکر از: داود شکوهی

به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!

باتشکر از: داود شکوهی