داستانک: خط مرزی

باتشکر از: داود شکوهی مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می گوید: “شن!” مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند؛ ولی […]

باتشکر از: داود شکوهی

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می گوید: “شن!” مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند؛ ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد …. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا … . این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: “من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟” قاچاقچی میگوید: دوچرخه!!؟

یاد یه بنده خدایی افتادم که نقل شده معتاد بود و عازم حج. تریاک رو به صورت دانه های تسبیح در آورده بود و اتفاقا جلوی مامورین فرودگاه، تسبیح به دست، ذکر می گفت.

نتیجه اخلاقی: بعضی وقت ها موضوعات فرعی، ما را کلاً از موضوعات اصلی غافل می کند.